سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پایگاه فرهنگی مذهبی فاتحــــون
درباره
جستجو


فاتحون در شبکه های اجتماعی

فاتحون درآپارات

فاتحون دراینستاگرام

تقویم امروز
تاریخ روز

تاریخ ارسال دوشنبه 94/4/15 ساعت 5:25 ع توسط محمد

با این تماس کاظم تردید ها تمام شد. با خودم گفتم ظاهرا امسال هم ماه رمضان، تهران موندنی نیستیم. آخ که چقدر دلم برای فرنی و  آش رشته های موقع افطار مادرم تنگ شده بود. راستش وقتی فهمیدم این بار هم مقصد جنوب است یکه خوردم. در راه هن گفتم حاجی، کاش مقصد غرب بود، پختیم از گرمای 50 درجه کوشک و جفیر و پاسگاه زید و او هم به شوخی گفت بیا این قدر غر نزن عوضش جنوب خوبیش این است که نمی لرزیم! با این که بارها و بارها به دوکوهه آمده بودم اما هربار که از طناب رد می شدم دلم هری می ریخت.


    شاید به خاطر این که حساب می کردم این بار کدوم یکی از ما دیگه بر نمی گرده. گفتم طناب! طناب اصطلاحا به در ورودی دوکوهه می گفتند که تا پایین نمی افتاد نمی شد از اون بگذری. رسیدیم و از بالا نگاهی به حسینیه انداختم. با خودم زمزمه می کردم که چند شب دیگر در این حسینیه چه خبر ها که نمی شود. جبهه هایی که هر شبش شب قدر است و هر شب مقدر می شود که چه کسی تمام تنش با دوشکا و خمپاره تکه تکه شود، کدام یک از بچه ها با هلهله عراقی ها اسیر می شوند، چه کسانی چشم هایشان را از دست می دهند، چه کسانی قرار است قطع نخاع شوند و چه کسی از حجله عروسی بلند می شود و آسمونی ها غسلش می دهند.

    با این توصیف شب قدر این جبهه و این حسینیه خیلی تماشایی خواهد بود. فرشته های خدا اگه این جا پایین نیایند کجا بروند؟ رفتیم و رسیدیم به شب تقدیر. دو سه روزی بود که خداخدا می کردم که شب قدر دوکوهه باشم. توصیفش خیلی مشکل است. اما یک شب از آن شب های حسینیه و بچه هایی که کافی بود عبادت کردنشان را تنها نگاه کنی تا پرواز را با همه وجودت لمس کنی. بعد از نماز مغرب و عشا حسابی آماده امشب بودم، پایم را که گذاشتم در حسینیه انگار کسی از من پرسید که چه می خواهی.

    آمال و آرزوهای آن روزم خیلی کوچک بود. مثل حالا یک طومار نمی شد اما با همه حسی که در آن شب نورانی داشتم، انگار نشد که بگویم. نتونستم بگویم، نخواستم بگویم یا شاید نخواستند که بگویم هرچه که بود، آن قدر محو تماشای راز و نیاز مجتبی شدم که خودم، حسم و خواسته ام را فراموش کردم. مجتبی ترجیع بند دعاهایش  اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک بود. گفت وگفت وگفت. انگار خدا هم همان جا دستور داد براش همین را مقدر کنند و فرشته ها هم یادداشت کردند.


    آن شب حاج منصور هم در حسینیه بود و با هر ذکرش بچه ها را آتش می زد. به ویژه این که بعد منبر استاد حسین انصاریان شروع کرده بود. استاد حسین به جمله دومش نمی رسید که منبرش آتشی می شد. آن شب تمام تلاشم را کردم که جلو بنشینم. می خواستم بیش تر دم دست ملائک الهی باشم. گوش کردن به مناجات و زاری کردن و دیدن بچه ها من رو قرمزحال کرده بود. انگار خدا یک پرده از بهشت را پس زده بود. سهم من از آن شب قدر به اندازه لیاقت نداشته ام بود، چند ترکش که چند روز بعد نصیبم شد.

    ولی سهم مجتبی و خیلی های دیگه از بچه ها غلتیدن به خون خودشون بود. شهادتی که فقط دو روز بعد براشون مقدر شد. دو روز بعد از آن شب، عملیات شروع شد و خیلی از بچه هایی که آن شب یک یارب می گفتند و برای گناهان ناکرده شان طلب عفو می کردند، شهید شده بودند.

    من هنوز پشیمانم که چرا آن شب نگفتم: مجتبی یکی از آن  اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک ها تو برای من بخون. خدا از تو قبول کرد. می بینی که از من نپذیرفت. عکس مجتبی جلوی روی محسن بود و با بغضی گفت: وقتی این عکس را از مجتبی گرفتیم، سه دقیقه بعد درست در بغل من و روی دستان من شهید شد.





تاریخ ارسال چهارشنبه 93/11/8 ساعت 5:28 ع توسط محمد

 

مصطفی در تابستان 84 در رشته علوم تجربی فارغ التحصیل شد اما تحصیل در رشته کامپیوتر و قبولی در رشته مهندسی شیمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ساری و آمل نیز باعث نشد ذره ای از عشق و علاقه مصطفی برای پیوستن به دانشگاه امام حسین(ع) کم شود.

در تیرماه 84 دوره آموزش تکمیلی گردان های عاشورا را طی کرده وگواهی آن را دریافت می کند و همان سال با شرکت در رزمایش صحرایی یاوران حضرت مهدی(عج) از سوی فرماندهی وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بابل تقدیرنامه می گیرد.

 

شهید مصطفی صفری تبار در کنار شهید محمد محرابی پناه

آخرین تصاویر گرفته شده ...

متناسب با هدفی که داشت به رشد معنوی و پرورش روحی، بیش از پیش أهمیّت می داد، شرکت در بسیج، هیأت مذهبی، نماز جمعه و جماعات، إحیاء گرفتن تا به صبح  در شب های قدر ماه مبارک رمضان در آستان مقدّس امام زاده قاسم(ع) بابل از جمله کارهای ضروری و همیشگی او بود.

 

زمان  سربازی برای او زمانی فرا می رسد که تلاشش برای خدمت در سپاه بی نتیجه مانده بود، بنابر این برای خدمت وظیفه به لشکر30 پیاده گرگان ملحق می‌شد، ضمن اینکه همزمان برای جذب رسمی در سپاه نام نویسی کرده بود.

هنوز 2 ماه از آموزش نظامی او نمی گذشت که نامه جذب او در سپاه پاسداران بدستش رسید، با گرفتن امضاهای متعدد از فرماندهان مافوق، بسختی از لشکر 30 گرگان تسویه حساب می گیرد و به علت قبولی درسپاه پاسداران از کسوت سربازی مرخص و برای ادامه آموزش بعنوان سرباز گمنام امام زمان (عج) بالاخره دراسفند ماه 86 وارد دانشگاه امام حسین (ع) می‌شود تا اینکه پس از دو سال تلاش وصف ناشدنی در بهمن ماه 88 از دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین(ع) با معدل 17/30 فارغ التحصیل می گردد.

 

مطابق دستنوشته‌ای که از او باقی مانده، در تاریخ 87/08/8 ساعت 11/50 صبح پوشه‌ای حاوی اطلاعات مهم و محرمانه کارکنان را در محوطه دانشگاه امام حسین(ع) می یابد، بی درنگ با حفاظت اطلاعات دانشگاه مکاتبه کرده و آن را جهت بررسی و اقدامات لازم به مسئول مربوطه تحویل می دهد تا خدای نکرده مورد سوء استفاده دشمنان قرار نگیرد.
کمیل داوطلبانه تعطیلات عید سال های87 و88 دوره دانشجویی را در غالب طرح سازندگی بسیج، اردوی جهادی به مناطق محروم کشور از جمله کرمان و چهار و محال و بختیاری  می رود.

مادرش می گوید: به محض اینکه اولین حقوقش را از سپاه گرفت دو دفترچه پس انداز برای خودش باز کرد، یکی مربوط به حقوق و مزایا، دیگری مربوط به هدایا؛ چرا که می گفت: « طبق فتوای مقام معظم رهبری، هدیه خمس ندارد» برای خودش، سال خمسی تعیین کرد تا اگر مازاد بر هزینه سالیانه، چیزی در حسابش مانده باشد، خُمس آنرا بدهد و یکسال مقداری پول به مستمندان داده بود و با خوشحالی می گفت: امسال خمس داده ام.

 

ماجرای خواستگاری او از همسرش در سال 89 نیز جالب است: «موقع خواستگاری از من پرسید: ممکنه من یه روزی به شهادت برسم! شما با این موضوع مخالفتی ندارین و می توانی با آن کنار بیآیی؟! من چیزی نگفتم، فقط نگاهش کردم: دوباره پرسیدند و من گفتم : نه مخالفتی ندارم؛ از همانجا فهمیدم که او از جنس زمینی ها نیست.»

 

او به‌اتفاق چند نفر از دوستانش، بالاترین جایگاه خدمتی را در یگان ویژه صابرین می بینند، گرچه سعی داشت، ثبت نام در یگان ویژه صابرین را از خانوده اش مخفی نگهدارد و یا اینکه خدمت در آن را سهل و آسان معرفی کند، اما برای رسیدن به آن، بسیار تلاش کرد. می دانست که خدمت در یگان ویژه صابرین، علاوه بر قدرت معنوی به قدرت جسمی هم احتیاج دارد.

 

شهیدان محرابی پناه ، صفری تبار و علی بریهی

کمیل برای جبران آن علاوه بر طی دوره های آموزش تکاوری و چتربازی به ورزش های رزمی روی آورد و در این رشته خیلی زود سرآمد شده و مطابق اسناد موجود دو مرتبه موفق به اخذ مدال طلا و نقره در جشنواره فرهنگی، ورزشی دانشجویان شد.

بهر حال پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه امام حسین(ع)، بسختی از پادگان آموزشی المهدی(عج) وابسته به تهران، تسویه حساب خدمتی می گیرد و خود را به یگان ویژه صابرین می رساند.

او به همرزمانش گفته بود: «من سی و سومین شهید روستای بیشه سر هستم» و آخرین سفارش او به اطرافیان هم این بود که برای شهادتش دعا کنند و به همه سفارش می کرد تا در قنوت نمازشان، دعای فرج بخوانند و شهادت او را از خدا بخواهند.

شهید مصطفی (کمیل) صفری تبار بیشه در مصاحبه بجا مانده از خودش می گوید: «گرچه به کمتر از شهادت راضی نیستم؛ ولی از خدا می خواهم که اگر شهید نشدم، اجر شهید را به من بدهد.»

 

این شهید بزرگوار پس از آنکه عزم خود را جزم کرد تا آخرین وجب از خاک کشور را از دست گروهک منافقین پژاک خارج کند ، با لبیک به ندای رهبر و مقتدای خود حضرت امام خامنه ای (مدظله) عازم جبهه های غرب کشور شد تا اینکه در آخرین عملیات پیروزمندانه سپاه در این منطقه که منجر به بیرون راندن  منافقین از مرزهای ایران اسلامی شد در تاریخ 1390/06/13 به همراه چند تن از همرزمان خود در ارتفاعات جاسوسان کردستان شربت شیرین شهادت را نوشید .

این دو ( شهید صفری تبار و شهید محمد محرابی پناه ) آنقدر با هم اخت بودند که ماجرای شهادت آنها بنا بر شنیده‌ها، می تواند بسیار جالب باشد:
آنطور که گفته شده در آخرین ماموریت این دو شهید در ارتفاعات جاسوسان سردشت، گلوله ای به پهلوی آقا محمد اصابت می کند. او با بستن چفیه اش به دور کمر سعی می کند که تا حدودی از خونریزی بیش از حد جلوگیری کند. اما دوست و در حقیقت برادرش مصطفی صفری تبار متوجه حالت محمد شده و علی رغم تذکر دوستان برای نزدیک نشدن به محمد، جهت کمک به طرف محرابی پناه حرکت می کند و در همان لحظه که کنار یکدیگر قرار می گیرند، گلوله خمپاره ای نزدیک این دو به زمین می نشیند تا روح آسمانی محمد و مصطفی را از قفس تنگ تن رها سازد و راهی دیار قرب نماید.

+فیلم

صحبت های شهید مصطفی صفری تبار  در مزار شهدای تخت فولاد اصفهان

روایت دیگر از برآورده شدن آرزوی شهادت جوان بابلی

+ صوت

صحبتها و شوخی های مصطفی و محمد قبل از پرش با چتر

لینک کمکی 1

لینک کمکی 2

+ تصاویر

تصاویری از شهید مصطفی صفری تبار

 لینک کمکی تصاویر

 


وصیت نامه شهید مصطفی صفری تبار

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

اول حرفم را با یکی از اشعار حافظ که خیلی به آن علاقه دارم شروع می کنم

درد عشقی کشیده ام که نپرس                   زهر هجری چشیده ام که مپرس

گشته ام در جهان و آخر کار                          دلبری برگزیده ام که نپرس

سوی من لب چه می گزی که مگو                لب لعلی گزیده ام که مپرس 

گفتند که هر مسلمانی باید یک وصیت نامه داشته باشد منم این وقت شب نمی دونم چی شد که یک دفعه این زد به سرم که برم وصیت نامه بنویسم شاید به نظر شما حرفهایم و مخصوصا این خط خرچنگ قورباغه من خنده دار باشد بازی سرنوشت که این حرفها را نمی شناسد اول از همه از پدر و مادر عزیزم تشکر می کنم بابت این همه زحمات که در حق بنده قدر نشناس داشته اند شنیده بودم که فرمانده های ما گفتند دست پدر ومادر را باید بوسید ومن هم چند بار قصد چنین کاری را داشتم که یک بار به شوخی توانستم دست پدرم را ببوسم البته پدرم اجازه نمی داد که دستش را ببوسم وبالاخره با چند ترفند پاسداری توانستم به مقصود خود برسم و از مادر نیز چند بار خواستم که اجازه بدهد تا دست و پای او را ببوسم و ایندفعه هم با چند ترفند پاسداری توانستم پای مادر را ببوسم .

خوب بریم سر بقیه مطلب که من مال و اموالی ندارم که بگم این مال داداشم و این یکی برای فلانی ، فقط چند توصیه به خواهرانم دارم که خیلی خیلی دوستشان دارم اول اینکه حجاب را رعایت کنند چون شهدای ما برای حفظ ناموس و حفظ اسلام شهید شدند تا حتی یک تار موی ناموس آنها را نا محرم نگاه نکند چه برسد به اینکه بیگانه ها بخواهند نگاه کج به آنها داشته باشند .منظورم از حجاب این است که حتی یک تار موی خود را در معرض دید نامحرم قرار ندهید دوم اینکه فرزندان خود را طوری تربیت کنید که با روحیه ایثار و انفاق وگذشت از جان خود در راه خداوند تبارک و تعالی بزرگ شوند و طبق فرمایش امام عزیز و راحلمان که می گوید از دامن زن مرد به معراج می رود .


در اینجا جا دارد که بگویم من از اول به عشق شهادت وارد سپاه شدم ولی وقتی وارد مادیات آن می شوی منظورم این است که غرق مادیات شوی فکر شهادت کم رنگ می شه من آنقدر غرق گناه هستم که خجالت می کشم از خدا طلب کنم توی ذهنم فکر می کنم که خدا به من می گه این همه گناه کردی الان شهات می خوای که هر چی گناه کردی یکدفعه پاک بشه، البته فکر مثبت تو ذهنم می آد که می گه خدا آنقدر رحمان و رحیم هست که با توبه(صد بار شکستیم حق خودشو می بخشه ولی حق الناس می مونه که این مردم هستند اون دنیا یقه ما را میگیرند، در اینجا از تمام کسانی که به گردن بنده حقیر حقی دارند می خواهم که حلالم کنند چون اگر یکی را در این دنیا حلال کنند مطمئن باشند که شخص دیگری هست که اون دنیا حلالش کنه، اگر هم ما را البته بگویم بنده حقیر را بهتر است، حلال نکردند وعده ما قیامت ان شاالله که آقامون امام حسین(ع) شفاعت ما رو بکنه که از سر تقصیر ما بگذرین.

احساس کردم این مطلب را اینجا ذکر کنم: من خیلی به حضرت زهرا(س) علاقه داشتم طوری که هر وقت به فکرش می افتم اشکم جاری می شود و از این خانم بزرگوار می خواهم که از خدا بخواد که از سر تقصیر ما بگذره تا هر چه زودتر به اون عشق که وارد سپاه شدم برسم. شهادت شهادت شهادت. در آخر با یک دعا حرفهایم را به پایان می رسونم: اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر و جعلنا من خیر اعوانه و انصاره والمستشهدین بین یده.


آمین یا رب العالمین                   1388/03/28                  ساعت 00:48 بامداد


دل نوشته ای برای آقا مصطفی

برگرفته از وبلاگ شوریده شیدا

                                 بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان

این دل نوشته را با افتخار تقدیم می کنم به خانواده معظم شهید مصطفی صفری تبار

سلام مصطفی عزیز!!

سلام برادر شهیدم!!.....سلام هدیه ی  آسمانی من!!

سلام یوسف معراج رفته مادر!!!

دریای بیکران دل من هر صبح و شام به تلاطم می افتد...

و با خروش هر موجش نام ملکوتی تو را فریاد می زند و بهانه تو را می گیرد

برای اینکه نشانی از تو بیابم!

به شلمچه!! و طلائیه!! و دو کوهه دلم سر زدم!! ولی نشانی از تو نیافتم!!

گشتم و گشتم،  و تو را بر قله ی رفیع شوریدگی و شیدائی یافتم!!!

قله ای که خیلی ها،  توفیق صعود به آن را پیدا نمی کنند!!!

و آرزوی وصال یار بر دلشان می ماند!!!

چه زیبا بود صعود تو و پرچمی که بر این قله برافراشتی!!!

آن شبی که نام یارانت را بر زبان جاری می نمودی و سوگند یاد می کردی که دوستشان داری

من آهی جانسوز از دل کشیدم!!!!

و افسوس خوردم!! که ای کاش منهم در زمره یاران تو بودم !! و نامم را بر زبان جاری می نمودی 

تا شاید خدا به عزت  تو گره از کارم بگشاید !!!

آن شب که راز بین خود و خدای خود را فاش کردی !!! آسمان دیده ام بارانی شد!!!

و صبر و قرار از کف دادم،

تو به آرزوی دیرینه ات رسیدی !! و از دست جد غریبم ابا عبدالله الحسین (ع) سیراب شدی!!!

خدا شهادت را نصیب تو فرمود!! و تو را نصیب من !!!... و من از این بابت خدا را شاکرم !!

روزی که خدا تو را به من داد!!  آرزویی بر آرزوهایم افزود!!!  گویند : دنیا مدفن آرزوها است!!!

اما نه آرزویی که خدا داده باشد !!

مصطفی جان !!!! آرزوی منی!!!!

می مانم تا برآورده شوی!!!

سلامم را به آن بلبلی که در وصف تو سرود شهادت را سرداد برسان !!!

انشاالله خداوند متعال، به حق خون حسین (ع) به مادر داغ دیده ات

صبر جمیل و زینب گونه عطا فرماید.

و روح بلند و آسمانیت را قرین رحمتش قرار دهد. و تو را با شهدای کربلا محشور فرماید.

و ما را در پیمودن طریق دوستی با اهل بیت (ع) و شهدا موفق نماید.

                                             "امین یا رب العالمین"

 

 

 

 

 

   

 

 

 

   





8سال دیالیز فقط بخشی از زندگی پردرد جانبازی است که این روزها دوستان و همرزمان سیاهپوش نبودنش شده‌اند. "محمد جعفری‌منش" 31 سال با رنج جانبازی توی یکی از محله‌های قدیمی شهر ورامین زندگی کرد و سرانجام 16 مرداد ماه 93 به کاروان شهدا پیوست. خانه‌ او این روزها اگرچه درگیر غم فراق پدر شده اما به‌رنگ مقاومت و ایستادگی است. شهید جعفری‌منش سال 62 در عملیات والفجر4 و در ارتفاعات 1904 بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد. روزگار جانبازی او از 22سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار می‌داد. وقت و بی‌وقت تشنج می‌کرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کم‌کم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیه‌هایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و 8 سال دیالیز شد. او سرانجام در 15 مردادماه 93 در بیمارستان عرفان تهران به آرزویش یعنی شهادت رسید.
شهید محمد جعفری منش سا‌ل‌ها آرزوی دیدار و ملاقات با امام خامنه‌ای را داشت. اما به خاطر اوضاع وخیم جسمانی نمی‌توانست در دیدارهای عمومی ایشان حضور پیدا کند. مرضیه اصفهانی همسرجانباز می‌گوید: این اواخر خودش هم می‌دانست دیگر زیاد دوام نمی‌آورد. بی تاب دیدن آقا شده بود. فروردین ماه بود که به ما گفت: "اینطور نمی‌شود. خودم باید یک نامه برای آقا بنویسم و بگویم که دوست دارم ببینمشان. آقا دست به سر هر کسی که بکشد او آرزویش برآورده می‌شود و حاجتش را می‌گیرد." این‌ها را گفت اما دید آن یک چشمش کم سو شده بود و نمی‌توانست بنویسد. به من گفت و مطالب را برایش نوشتم. از روی نوشته چند کپی تهیه کردیم و اطرافیانی که می‌گفتند ما می‌توانیم حرفتان را به آقا برسانیم نسخه‌های نامه را گرفتند. اما فکر می‌کنم نامه تا زمان شهادت ایشان فرصت ارسال به آقا پیدا نکرد.
متن این نامه که به بهانه اربعین شهادت این شهید والامقام منتشر شده و در ادامه می‌آید:
سلام و درود به محضر حضرت مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف) و نائب برحق ایشان رهبر عزیزم حضرت امام خامنه‌ای(مدظله العالی) اینجانب محمد جعفری منش به عنوان کوچکترین سرباز ولایت به دستور ولی امرم در سن 20 سالگی پای در عرصه جهادی گذاشتم که خداوند متعال وعده پاداش آن را در قرآن مکرر بیان فرموده است. 22ساله بودم که در عملیات والفجر4 بر اثر اصابت ترکش از ناحیه سر مجروح شدم گمان رفته بود به شهادت رسیده‌ام و مرا به سردخانه منتقل کردند ولی مشیت الهی در این بود که همچنان زنده بمانم و لباس جانبازی برتن کنم.
اکنون که در سن 53 سالگی به سر می‌برم، درست است که پایم را از دست داده‌ام، با یک چشم می‌بینم. کلیه‌ای در بدن ندارم و... اما تمام عضوهایی که از دست داده‌ام به فدای حضرت اباعبدالله(ع) و علمدار کربلا! من هنوزم سرباز پا در رکاب ولایتم و گوش به فرمان ولی امر.
رهبرم سالیان زیادی است که آرزوی دیدارتان را دارم و هر بار هم که مسئولین به عیادتم آمده‌اند این موضوع را عنوان کرده اما انگار نه انگار. حالا هم که وضع جسمانی نامناسب تری دارم. تحت مراقبت هستم و برای کوچکترین کار حتی آشامیدن نیازمند کمک خانواده و همسر صبورم می‌باشم فکر نمی‌کنم دیگر کسی بخواهد آرزویم را حتی گوش دهد چه برسد به اینکه آن را برآورده کند.
آقاجان! همرزم شهدای عملیات مرصاد، کربلای5، والفجر4 و... تقاضای دیدارتان را دارد در صورت صلاحدید حقیر را به حضور بپذیرید.
التماس دعا
محمد جعفری منش
سرباز کوچک ولایت





تاریخ ارسال دوشنبه 93/10/29 ساعت 4:31 ع توسط محمد

 

 

زمستان سرد و برفی 1326 بود که روستای ولی عصر کوار از استان فارس خورشید تابانی را در آغوش گرفت که از کهکشانی دور، پا به منظومه سرد حیات گذاشته بود؛ مسافری غریب که از دورها می‌آمد تا گرمی خانه سرد و کوچکی باشد که سال‎ها یخبندان حکومت ستمشاهی را تجربه کرده بود.

خانواده متدّین و مذهبی اسکندری این مسافر کوچک را اسماعیل نامیدند. اسماعیل آغازین روزهای زندگی خود را در آغوش پدر ومادر سپری نمود و تحت توجهات این دو بزرگوار رشد و تربیت یافت. در شش سالگی پا به پای کودکان روستا راهی مدرسه شد. امّا هنوز سال ششم ابتدائی را به پایان نرسانده بود که از تحصیل بازماند و همدوش با پدر به کار و تلاش پرداخت.

در سال 1347 ازدواج نمود و صاحب 8 فرزند شد. اما مهر خانواده و فرزند، او را از مسئولیت عظیمی که بر عهده داشت غافل نساخت و با شروع جنگ تحمیلی دل به امواج بلند ایثار سپرد و راهی عرصه‌های خون و حماسه گردید.

برادرش ماجرای جبهه رفتنش را اینگونه نقل می‎کند:

حضرت زهرا,حضرت فاطمه,شهید,شهادت,شهدا,تدارکات,حضرت زینب,زینب,پشتیبانی,جسد


اسماعیل کارگر کوره آجرپزی بود، آنقدر در کارش پشت کار داشت که خیلی زود پیشرفت کرد و توانست در نزدیکی روستای محل سکونتش یک کوره آجرپزی به پا کند. کلی در میان مردم کوار و روستا اعتبار داشت اما افتتاح کوره آجرپزی مصادف شد با آغاز جنگ و فرمان امام برای پر کردن جبهه‌ها. اسماعیل هم کار و اعتبار و زن و هشت فرزندش را گذاشت و رفت جبهه!

آنقدر کم به مرخصی می‎آمد که دست آخر مجبور شد زن و فرزندانش را ببرد اهواز که نزدیکش باشند، اما با این حال باز هم به ندرت از خانواده سرکشی می‌کرد.

اولین باری که به مرخصی آمد گفتم «برادر شما بزرگ ما هستید، شما پیش خانواده بمانید تا ما به جبهه برویم». آن زمان برادر دیگرمان هم مجروح و در بیمارستان بستری بود، زیر بار نرفت و گفت: کوره را تعطیل کنید با کارگران هم تسویه کنید تا بروند، امروز اسلام در خطر است، من نمی‌توانم اینجا بمانم امروز تکلیف همه ماست که از مرزهایمان دفاع کنیم، شما هم اگر می‌خواهید، به جای خودتان به جبهه بیایید نه بجای من!


همسر شهید از خاطرات آن روزهایشان می‌گوید:

ساکن روستا بودیم با 6تا بچه، گفتم بسه دیگه جبهه نرو!
دلش شکست.شب حضرت فاطمه(س) را در خواب دیدم فرمودند: مانعش نشو!
بعد از شهادتش هم کنارم بود، و در مشکلات کمکم می‎کرد. یادم هست یکبار مشکل مالی داشتیم به خوابم آمد و گفت:خرجی شما رافلان جا گذاشتم بردارید...

یکی از خاطرات شهید حاج اسماعیل اسکندری :

ماه رمضان بود و عملیات رمضان. با تویوتا که پر بود از اسلحه و مهمات به سمت مقر فرماندهی می رفتم که رسیدم به یک سنگر کمین عراقی. دو تا عراقی روی سنگر کنار یک ضد هوایی دولول نشسته بودند. کنار آنها ایستادم و گفتم: “بیاید پائین”

دو عراقی را پشت ماشین سوار کردم، ضد هوایی را هم به ماشین یدک کردم و به راهم ادامه دادم. صد متر بیش نرفته بودم که دوباره یک سنگر با دو عراقی و یک ضد هوایی دولول دیگر دیدم. پیاده شدم، دو عراقی را مثل قبلی ها اسیر کردم و به پشت ماشین فرستادم، ضد هوایی را هم کنار قبلی بستم. از میدان مینی که توسط بچه ها باز شده بود عبور کردم به حاج نبی، فرمانده لشکر برخورد کردم. حاجی گفت: «این جانور ها را از کجا آوردی؟»

فکرکردم اشاره اش به ضد هوایی هاست. بعد فهمیدم نه، منظورش چهار عراقی است که پشت ماشین سوار کرده ام. حاجی نگذاشت جواب بدهم، متحیرانه نگاهی به عراقی ها و مهماتی که پشت ماشین سوار بود انداخت و گفت: "چه طور، با چه اعتباری این عراقی ها را کنار این همه مهمات و دو پدافند ضد هوایی جا داده ای"

خندیدم و گفتم: «حاجی خدا دست و پای اینها را بسته و هیچ کاری نمی توانند بکنند، خداوند آنها را کور کرده و نمی توانند از خود عکس العملی نشان دهند!»

حضرت زهرا,حضرت فاطمه,شهید,شهادت,شهدا,تدارکات,حضرت زینب,زینب,پشتیبانی,جسد


خاطرات روزهای جنگ به نقل از همرزمان شهید:

عملیات محرم بود و ما در 500 متری پل چنتره بنه تدارکات به پا کرده بودیم. ساعت 9 صبح قرار بود مقداری مهمات و آذوقه برای رزمندگان که در حال پیشروی بودند ببریم. تا شب قبل جاده مواصلاتی در دست عراقی‎ها بود برای همین گرا دقیق آن را داشتند و بی وقفه گلوله کاتیوشا و خمپاره بود که روی جاده فرود می‌آمد.

از چندتا راننده‌ای که در بنه داشتیم هیچ کدام حاضر به رفتن نشدند چون جاده از دور پیدا بود که از دامنه تپه‌ها پیچ می‌خورد و بالا می‌رفت و می‌دیدیم که سرتاسر جاده زیر آتش است. راننده‌ها به حاج اسکندر می‌گفتند: «حاجی اجازه بده آتش سبکتر شود می‌رویم!» حاجی منتظر آنها نشد، کلاشش را برداشت، پشت یکی از ماشین‌ها که آماده بود نشست.


اولین بار بود که احساس می‌کردم این بار آخر است که حاج اسکندر را می‌بینم، رفتم جلو شوخی و جدی گفتم: «حاجی خدا رحمتت کند! برو به سلامت!».

حاجی که راه افتاد هیچ کس از جایش تکان نخورد همه چشم به جاده داشتیم و حاج اسکندر که پیش می‌رفت گلوله‌های کاتیوشا بی‌وقفه به جاده می‌خورد و گرد و خاک حاصل مثل قارچ سمی در میان جاده قد می‌کشید، اما حاجی با شهامت و مارپیچ از میان انفجارها عبور می‌کرد.


همه به اشک افتاده بودیم و برایش دعا می‌کردیم تا زمانی که ماشین از چشم ما ناپدید شد. ساعتی بعد حاجی به سلامت از همان جاده به بنه برگشت.

حضرت زهرا,حضرت فاطمه,شهید,شهادت,شهدا,تدارکات,حضرت زینب,زینب,پشتیبانی,جسد

عملیات‌های پیروزمند فتح المبین ، بیت المقدس و کربلای 4و5 سندی ماندگار از قهرمانی‌های این سرداران بزرگوار است که اعتلای فرهنگ غنی اسلامی ودفاع از دستاوردهای انقلاب را تا سر حد جان کوشیدند.
19 دی ماه 1365 حاج اسماعیل اسکندری در حال بالا رفتن از خاکریز دشمن، مورد اصابت گلوله قرار گرفت. خورشید آن روز شلمچه در حالی غروب می‌کرد که مردی از مردان حماسه، به آرامی

سربر بالین خون می‎گذاشت و به نام بلند شهید افتخار می‎یافت.

 

 

فرازی از وصیتنامه سردار شهید حاج اسماعیل اسکندری

ای جوانان نکند در رختخواب و با ذلت بمیرید که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد.
ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که علی(ع) در محراب عبادت شهید شد.
ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که آیت الله مدنی، دستغیب، صدوقی، اشرفی اصفهانی در محراب شهید شدند، همانند مطهری‌ها، مفتح‌ها، دیلمی، ربانی، قاسم زاده و دهقان‌ها باشید...
ای پدران و مادران مبادا از رفتن فرزندان‌تان به جبهه جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا نمی‌توانید جواب حضرت زینب(س) را بدهید. مانند مادر وهب جوانان‌تان را به جبهه بفرستید و حتی جسد او را تحویل نگیرید زیرا مادر وهب فرمود سری را که در راه خدا داده‌ام پس نمی‌گیرم...

*آنکس که تو را شناخت جان را چه کند        فرزند و عیال و خانمان را چه کند

 

*دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی               دیوانه تو هر دو جهان را چه کند

 

 

 





تاریخ ارسال دوشنبه 93/10/29 ساعت 4:26 ع توسط محمد

گروهک تروریستی موسوم به دولت اسلامی عراق و "داعش" سر «ذوالفقار حسن عزالدین» رزمنده 17 ساله حزب‌الله که در منطقه الغوطه شرقی دمشق به اسارت این گروه تکفیری درآمد از بدن جدا کردند.

شهید عزالدین از اهالی منطقه "صور" لبنان بود که در اولین روزهای درگیری‌های منطقه غوطه توسط مین زخمی شد و به اسارت تکفیری‏ها درآمد.

براساس این گزارش، شهید عزالدین هنگام اسارت بیهوش شده و بعد از به هوش آمدن و سؤال‌های پیاپی تروریست‌ها از وی؛ او را مانند سرور و سالار شهیدان به شهادت رساندند.



در ویدیویی کوتاه که پایگاه‌های وابسته به تروریست‌ها تکفیری از زمان به اسارت درآمدن این رزمنده‌ حزب‌الله منتشر کرده‌اند شهید عزالدین به سوالات پیاپی تروریست تکفیری به شرح زیر پاسخ داده است:

تروریست‌ تکفیری: اسمت چیه؟
ذوالفقار حسن: محمد
ــ : اهل کجایی؟
ذوالفقار حسن: از زهیران
ــ : لبنانی؟
ذوالفقار حسن: آره لبنانیم
ــ : جز ارتش حزب‌الله هستی؟
ذوالفقار حسن درحالی که به آنان نگاه می‌کند سخنی نمی‌گوید...
ــ : برای چی آمدی اینجا؟
ذوالفقار حسن با تأخیر می‌گوید: ما در راه خدا اینجا هستیم
ــ : تو برای چی اینجا هستی؟ در راه حزب خدا؟ به خاطر بشار اینجا هستی؟
ذوالفقار حسن: نه به خاطر بشار نیست
ــ : به خاطر چی اینجا هستی؟
ذوالفقار حسن: به خدا به خاطر مقدسات آمده‌ام
ــ : به خاطر زینب(س)؟
ذوالفقار حسن از درد به خود می‌پیچد و دو بار آه بلندی می‌کشد و در پایان وقتی تروریست‌ تکفیری بار دیگر می‌پرسد: برای چه کسی آمدی؟ ذوالفقار حسن چیزی نمی‌گوید...



گفتنی است منابع خبری لبنانی چندی پیش گزارش داده‌ بودند که نیروهای حزب الله در سوریه توانستند پیکر شهید ذوالفقار حسن عزالدین را که تروریست‌‌های تکفیری پس از به شهادت رساندن وی با خود برده بودند پس بگیرند. اما این خبر از سوی خانواده این شهید و حزب‌الله و مقاومت اسلامی تایید نشده است و بدون شک پیکر شهید کماکان در تصرف تکفیری‌های داعش قرار دارد.

خانواده این شهید والامقام از دوستانش روایت کردند که وی در خواب دیده که سرش گوش تا گوش بریده می‌شود، با ترس از خواب بیدار شده و بار دیگر به خواب می‌رود. این‌بار حضرت امام حسین(ع) را در خواب دیده که به وی می‌فرماید: عزیز من! سر تو را خواهند برید همانطور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت. اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از هر طرف تو را دربر خواهند گرفت.



شایان ذکر است سردار حاج قاسم سلیمانی در مراسم چهلمین روز درگذشت مادر شهیدان حسین و اصغر ایرلو که با عنوان سنگ صبور برگزار شد، در بیان مصداق و مثال عینی درباره قدرت ایدئولوژی مبتنی بر وحی خاطره‌‌ای گفت که بغض گلویش خود و حاضرین در مراسم را گرفت و به احتمال زیاد این خاطره از شهید عزالدین باشد:



«نوجوان 17 ساله ای که اخیراً(در سوریه) شهید شد، به مادرش می‌گوید، با توجه به خوابی که دیده‌ام این آخرین ناهاری است که باهم می‌خوریم، مادر اجازه تعریف خواب را نمی‌دهد. برای دوستانش اینگونه تعریف کرده بود. 2 شب است که خواب می‌بینم که روی سینه‌ام نشسته‌اند تا سرم از تنم جدا کنند، فریاد می‌زنم و آن وقت است که امام حسین(ع) می‌آید و می‌گوید، نترس درد، ندارد ... را هم بریدند، درد نداشت.»



نامه‌ای از مادر شهید «ذوالفقار حسن عزالدین» به فرزندش


فرزندم ذوالفقار..خدا تو را رو سفید بگرداند همینطور که مرا در مقابل زهرا(س) روسفید کردی...من روز قیامت با افتخار می‌ایستم در حالی‌که سر خونی تو را در بغل دارم و با دست خودم خون تو را به آسمان پرتاب می‌کنم تا فرشتگان با خون تو بال‌های خود را آراسته کنند...شکایت خود را از قومی که با بریدن سر فرزندم قلب مرا شکستند و مرا از شرکت در عروسیش(تشییع جنازه) محروم کردند به امیرمؤمنان(ع) خواهم کرد..فرزندم خون تو ضامن من نزد خدا خواهد بود و باعث افتخار من است..

فکر نکنید که با کشتن فرزندم طاقت مرا می‌گیرید...
فکر نکنید که با بریدن سر فرزندم قلب زینبی مرا پاره می‌کنید...

به خدا قسم که من منتظر بازگشت پیکر فرزندم هستم تا عطر سرورم زینب(س) را از آن استشمام کنم...

می‌خواهم او را در سینه خود فشار بدهم و عطر شهادت را استشمام کنم...

می‌خواهم بایستم و با صدای بلند بگویم خداوندا این قربانی را از ما بپذیر...

و خون تو را بر آسمان بریزم تا زهرا(س) خون تو را بگیرد...

پسرم قلب من برای تو بی‌تابی می‌کند ولکن زینب(س) با صبر خود بر قلب من دست کشید...

پسرم ما هر روز منتظر بازگشت تو هستم تا با ریختن گل روی پیکرت عروسی تو را بگیرم...

منتظر تو هستم و اشکها مرا آتش می‌زنند..تهنیت پسرم که در بهشتی...تهنیت...مریم کاظم‌زاده به اصرار خانواده‌اش برای ادامه تحصیل در سال55 به انگلستان سفر می‌کند و در همان سال‌ها برای دیدار با امام به فرانسه می‌رود. در سال57، قبل از پیروزی انقلاب به همراه خانواده امام به ایران می‌آید و پس از پیروزی انقلاب، به خاطر علاقه به روزنامه‌نگاری در روزنامه انقلاب اسلامی شروع به فعالیت می‌کند.
 

شهید مدافع حرم,شهید,عزالدین,داعش,تکفیری,حزب الله,حزب الله لبنان,لبنان,شهادت,اسارت  شهید مدافع حرم,شهید,عزالدین,داعش,تکفیری,حزب الله,حزب الله لبنان,لبنان,شهادت,اسارت   شهید مدافع حرم,شهید,عزالدین,داعش,تکفیری,حزب الله,حزب الله لبنان,لبنان,شهادت,اسارت





تاریخ ارسال دوشنبه 93/10/29 ساعت 4:0 ع توسط محمد
ماجرای مهدی صبوری‌زاده، رزمنده‌ای که موقع اعزام به جبهه وزنش به 30 کیلو هم نمی‌رسید، ‌داستان همان نوجوانان باغیرتی است که شاید از لحاظ قد و قواره نیم‌من هم نبودند اما مرد بودند و مردانه ایستادند و دشمنی که توسط همه ابرقدرت‌های جهان حمایت می‌شد را به ستوه آوردند. صبوری‌زاده که در اولین اعزامش به جبهه 16 سال داشت، چون از جثه‌ای کوچک برخوردار بود، بارها برای اعزام به جبهه به مشکل برخورد اما عاقبت توانست به همراه دوست و بچه محلش شهید سعید جان‌بزرگی خود را به جبهه‌ها برساند و یک‌بار نیز خبر شهادتش زودتر از خود او به خانه برگردد! گفت‌وگو با این رزمنده دفاع مقدس که سابقه 57 ماه حضور بسیجی در جبهه‌ها را دارد، تقدیم حضورتان می‌کنیم.
 

زمینه‌های حضورتان در جبهه‌های جنگ از کجا شکل گرفت؟

ما در محله تولید دارو یکی از محلات جنوب غرب تهران ساکن بودیم. بعد از پیروزی انقلاب در سنین نوجوانی قرار داشتیم و کمی که از آب و گل درآمدیم عضو بسیج مسجد حضرت ابوالفضل(ع) شدیم. در این مسجد افتخار آشنایی با شهید سعید جان‌بزرگی نصیبم شد که بعدها از عکاسان بنام جنگ و از نیروهای شناخته شده تبلیغات لشکر حضرت رسول(ص) شدند. به همراه این شهید فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌دادیم. یادم است به ابتکار آقا‌سعید ما پوسترهای دو رنگ یا حتی سه رنگ تهیه می‌کردیم که با امکانات آن زمان کار خاص و ویژه‌ای به شمار می‌رفت. کمی بعد که جنگ اوج گرفت و ما هم به حدود 16 سال رسیدیم، تصمیم گرفتیم به جبهه برویم. از پایگاه سیدالشهدا(ع) اسلامشهر اقدام کردیم و ما را برای آموزش به پایگاه غدیر اصفهان فرستادند. من را چون جثه کوچکی داشتم برگرداندند و سعید در همان جا ماند. اما به هر ترتیب و ترفندی بود خودم را دوباره به اصفهان رساندم و دوران آموزشی را سپری کردیم.

بعد از آن عازم جبهه شدید؟

وقتی ما به تهران برگشتیم، قضیه فرستادن قوای محمد رسول‌الله(ص) به لبنان پیش آمده بود. در لانه جاسوسی عده‌ای از آموزش دیده‌ها را برای جبهه انتخاب کردند و قرار شد ما را به لبنان بفرستند. شماره‌های‌مان را گرفتند تا تماس بگیرند. اما آن قدر مشتاق بودیم که خودمان هر روز تماس می‌گرفتیم و مرتب به لانه جاسوسی سر می‌زدیم تا ببینیم بالاخره کی باید برویم. یادم است یک کد به نام «ظفر20» به ما داده بودند که گویا قرار بود از طریق اعلام این کد از اعزام‌ با‌خبرمان کنند. دو هفته‌ای گذشت و چون خبری نشد، با سعید تصمیم گرفتیم خودمان به جبهه‌های جنگ اعزام شویم. اعزامی انفرادی گرفتیم و با تعداد دیگری از رزمنده‌ها با قطار به دوکوهه رفتیم. در این پادگان که آن موقع شاهد ازدحام خیل عظیمی از رزمندگان بود، ‌به تیپ سیدالشهدا(ع) پیوستیم. جمعیت به قدری زیاد بود که ابتدا در محوطه بیرونی اسکان یافتیم. چون اواخر سال بود و بارندگی می‌شد، 10، 12 نفر را در بالکن‌های کوچک ساختمان‌ها اسکان دادند. اگر به دوکوهه رفته باشید می‌بینید که چهار، پنج نفر به زور در بالکن‌ها جا می‌شوند اما ما به خاطر شوقی که داشتیم همه این شرایط را تحمل می‌کردیم.

قبل از اینکه به ادامه خاطرات‌تان بپردازیم، در پاسخ به این سؤال که نوجوانانی مثل شما جو‌گیر شده و به خاطر همین جوگیری به جبهه رفته بودند؟

ببینید در همین قضیه نحوه اسکان‌مان در بالکن‌ها، با توجه به نبود جا، ‌سرمای هوا، ‌وضعیت غذایی نامناسب و کلی مسئله دیگر، اگر چیزی جز ذوق و شوق نوجوانی نبود، ‌مسلماً آدم کم می‌آورد. اتفاقاً وقتی که به اتفاق شهید جان‌بزرگی و تعدادی از بچه‌های محله اقدام به اعزام کردیم، ‌دو، سه تا از بچه‌ها در میانه راه منصرف شدند و به کلی از بحث جبهه و جنگ خارج شدند. خب آدم با واقعیات جنگ و شرایط سختی که داشت از نزدیک آشنا می‌شد و تصورات قبلی از بین می‌رفت. آموزشی‌های سخت و طاقت‌فرسا، بعدها دیدن مجروحان و شهدا و اجساد و… آن وقت بود که مشخص می‌شد انگیزه‌ها از چه آبشخوری برخوردارند.

اولین عملیاتی که شرکت کردید والفجر مقدماتی بود؟

در دوکوهه ‌مقدمات عملیات والفجر مقدماتی چیده می‌شد. آموزش‌های سختی هم برای حضور در این عملیات پشت‌سر گذاشتیم و در ذیل گردان حضرت علی‌اصغر(ع) که فرمانده‌اش شهید علی‌اصغر شمس بود، به منطقه چنانه رفتیم. در آنجا مستقر بودیم که گفتند تیپ سیدالشهدا(ع) وارد عمل نخواهد شد. در آن منطقه یک موردی برای‌مان پیش آمد که دوست دارم همین جا بیان کنم. یک روز من و شهید جان‌بزرگی برای دید‌زدن منطقه از سنگرمان خارج شدیم. کمی که رفتیم به یک سنگر قدیمی دشمن رسیدیم. مقابلش تلی از خاک بود. خاک‌ها را که کنار زدیم یکهو جمجمه یک سرباز کشته شده عراقی بیرون زد. ابتدا جا خوردیم. بعد که سعی کردیم بیشتر آن را بیرون بکشیم، از فرط فرسودگی سر از تن جدا شد. بچه‌های دیگر هم مطلع شدند و برای بازدید جسد به آنجا آمدند. اغلب نوجوان بودیم و برای اولین بار چنین چیزی را می‌دیدیم. خدا رحمت کند شهید شمس را وقتی که از موضوع مطلع شد، ما را جمع کرد و گفت: درست است که آن جسد یک سرباز دشمن است اما باید به کشته‌های دشمن هم احترام بگذاریم و رفتار اسلامی این را می‌گوید. بنابراین به جای تماشا باید آن را دفن می‌کردید. همین صحبت‌ها و رفتارهای بزرگوارانی چون شهید علی‌اصغر شمس بود که اخلاق رزمندگی را شکل می‌داد و با چنین رفتارهایی رفته‌رفته فرهنگی به نام فرهنگ دفاع مقدس شکل گرفت.

ظاهراً شما و شهید جان‌بزرگی بخشی از شعارها و سخنان امام روی دیوارهای دوکوهه را نوشته‌اید. ماجرای این یادگاری‌ها چطور رقم خورد؟

بعد از اینکه قرار شد در عملیات شرکت نکنیم، چون از قبل فعالیت‌های فرهنگی کرده بودیم، از من و شهید جان‌بزرگی خواستند به دوکوهه برگردیم و دیوارنویسی کنیم. شرط کردیم که وقتی عملیاتی انجام شود باید در آن شرکت کنیم. پذیرفتند و به دوکوهه رفتیم. در آنجا روی دیوار سخنان امام و شعارهای مختلف را می‌نوشتیم. اتفاقاً چندتایی از این نوشته‌ها هنوز روی دیوار دوکوهه مانده و چه خوب است که از آنها حفظ و نگهداری شود. کار اصلی این دیوارنویسی‌ها برعهده شهید جان‌بزرگی بود و من هم کمکش می‌کردم. بنابراین حیف است که دسترنج یک شهید به همین راحتی از بین برود.

صحبت از شهید جان‌بزرگی شد، ‌ما بیشتر ایشان را به عنوان عکاس می‌شناسیم.

ایشان هنرمند توانمندی بود که انواع و اقسام فعالیت‌های فرهنگی اعم از خوشنویسی، طراحی پوستر، ‌کاریکاتور و… را انجام می‌داد. پیش از آنکه به جبهه برویم، ‌در حالی که سعید 16 سال بیشتر نداشت، کاریکاتورهایش آن قدر قابلیت داشتند که در نشریاتی چون امید انقلاب و پیام انقلاب چاپ می‌شدند. شهید جان‌بزرگی ابداعات و ابتکارات بسیاری داشت که از هنرهایش در زمینه تبلیغات به خوبی بهره می‌برد. عکس‌های ایشان از واقعه بمباران شیمیایی حلبچه یک نمونه از کارهایش است.

برگردیم به روند گفت‌وگوی‌مان بالاخره در چه عملیاتی حضور یافتید؟

بعد از والفجر مقدماتی در همان منطقه فکه عملیات والفجر یک انجام گرفت. من و سعید چون از قبل شرط حضور در عملیات را مطرح کرده بودیم، با شروع والفجر‌ یک رهسپار منطقه شدیم. شنیده بودیم که گردان علی‌اصغر(ع) در ارتفاع 112 مستقر است. در حین راه به سوله‌ای رسیدیم که در آنجا دو اسیر عراقی را به ما تحویل دادند و گفتند آنها را به عقب منتقل کنید. یک اسلحه هم به من دادند که با آن مراقب اسرا باشم. قد و هیکل آن دو در برابر ما که 16 سال داشتیم، اصلاً تناسب خوبی نداشت. حین راه هم احساس کردیم که به‌اصطلاح گول هیکل‌شان را خورده‌اند و خیالاتی در سر دارند. سعید از من خواست یک تیر بی‌هدف شلیک کنم تا حساب کار دست‌شان بیاید. اسلحه مسلح بود. ماشه را چکاندم و دیدم‌ ای داد! شلیک نمی‌کند. حالا تصور کنید با این اسلحه که در آن لحظه حکم چماق را پیدا کرده بود ما دو نوجوان در برابر این دو غول سیه‌چرده هیچ شانسی نداشتیم. با توکل برخدا همین‌طور پیش می‌رفتیم تا اینکه دو نفر از بچه‌ها را دیدیم دارند مجروحی را می‌برند. موضوع اسلحه را به آنها گفتیم و تصمیم گرفتیم برانکارد مجروح را به دست اسرا بدهیم تا دست‌شان را بند کنیم. آن دو نفر هم مأمور انتقال اسرا به عقب شدند و ما دوباره به منطقه برگشتیم.

برای اولین‌بار شرکت در یک عملیات چه تجربیاتی برای‌تان به همراه داشت؟

ما تا آن لحظه با اجساد شهدای خودی مواجه نشده بودیم. در همان سوله‌ای که گفتم تعدادی مجروح و شهید بود اما این پیکرهای مطهر در مقابل صحنه‌هایی که چند دقیقه بعد دیدیم، خیلی هم تکان‌دهنده نبودند. در آنجا به ما گفتند که بچه‌ها توی خط مقدم نیاز به گلوله‌های آرپی‌جی و آب دارند. گالن‌های 20 لیتری بود که باید با خودمان به جلو می‌بردیم. من آن موقع وزنم به زحمت به 30 کیلو می‌رسید. بنابراین نمی‌توانستم حتی یک گالن را با خودم جابه‌جا کنم. به ناچار قمقمه‌ها را پر آب کردیم و تا جایی که توان بود موشک آرپی‌جی برداشتیم. کمی که در میان تپه‌های رملی جلو رفتیم، اجساد کاملاً سوخته شده تعدادی رزمنده را دیدیم که به وسیله انفجار بشکه‌های فوگاز به شهادت رسیده بودند. از آن اجساد جز تلی از خاکستر چیزی باقی نمانده بود. ما گلوله‌ها و آب‌ها را به بچه‌ها رساندیم و کمی بعد هم فرمان بازگشت به گردان داده شد. حین راه مجروحان بسیاری از ما می‌خواستند آنها را به عقب منتقل کنیم. اما در میان رمل‌ها و با وجود تعداد زیاد مجروحان امکان حمل همه آنها میسر نبود. هر کدام تنها یک نفر را می‌‌توانستیم حمل کنیم. پشت سر ما دشمن در راه بود و هر که می‌ماند یا شهید می‌شد یا اسیر. هنوز هم صدای مجروحان جامانده توی سرم می‌چرخد و گاهی به یاد آن روز خاص می‌افتم.

ماجرای رسیدن خبر شهادت شما به خانواده‌تان چه بود؟

سال 62 وقتی که عملیات والفجر4 در پیش بود دوباره رهسپار جبهه شدم. آن زمان من در گردان سلمان از لشکر27 محمد رسول‌الله(ص)‌به فرماندهی شهید حاج‌حسین اسکندرلو حضور داشتم. قبل از عملیات چون کلاهم گم شده بود، ‌از تدارکات یک کلاه کمک‌های مردمی به من دادند که رنگش قرمز بود. این کلاه رنگش با سایر کلا‌ه‌ها که یشمی بود فرق داشت و بچه‌ها من را کلاه قرمزی صدا می‌کردند. وقتی عملیات آغاز شد ما به همراه ستون از رودخانه قزلچه عبور کردیم و به طرف خطوط دشمن رفتیم. به خاطر اینکه اشرافی به منطقه نداشتیم دسته ما ناخودآگاه به کمین دشمن وارد شد. در این حین شهید اسکندرلو که آدم با‌تجربه‌ای بود خودش را به ما رساند و گفت همگی به کمین رفته‌ایم و هرکس می‌تواند سریع خودش را از مهلکه نجات دهد. دشمن هم متوجه هوشیاری ما شد و درگیری را آغاز کرد، همگی دوان‌دوان می‌رفتیم که دیدم یکی گلوله خورد و زمین افتاد. خودم را کنارش رساندم و برای اینکه زیر دست و پا له نشود و مطمئن شوم که امدادگرها کمکش خواهند کرد، همان طور کنارش ماندم اما نگو بچه‌هایی که از روی ما می‌پریدند و کلاه قرمزم را می‌دیدند، ‌فکر می‌کردند من تیر خورده‌ام. بنابراین به شهید اسکندرلو گفته بودند که کلاه قرمزی تیر خورده. چون نظم گروه به هم ریخته بود، ‌من با رزمندگان دیگری همراه شدم و هنگام عبور مجدد از رودخانه گلوله توپی کنارم منفجر شد و دچار موج گرفتگی شدم. بنابراین یکی دو روزی دیرتر خودم را به مقر گردان رساندم. با ورودم به مقر بود که متوجه شدم نام مرا به عنوان شهید رد کرده‌اند. همان جا اعلام کردند که قرار است برای مرحله دوم عملیات در منطقه بمانیم. غافل از اینکه یکی از بچه محل‌ها که زخمی شده بود، خبر شهادتم را به خانواده‌ام رسانده است. چند روز بعد که به خانه برگشتم. در کوچه یکی از همسایه‌ها با دیدنم شوکه شد و زبانش بند آمد. به خودش که آمد جلوتر از من دوید به طرف خانه‌مان و داد می‌زد مهدی زنده ‌است. آن لحظه که پدر و مادرم در را به رویم گشودند هرگز فراموش نمی‌کنم. آنها به تازگی مراسمی برایم گرفته بودند که دیدند خودم با پای خودم به خانه برگشته‌ام.





تاریخ ارسال دوشنبه 93/10/29 ساعت 3:58 ع توسط محمد

شهید علی عباس حسین پور از شهدای طلبه و دانشجوی لرستان است که در سال 1345 در خرم‌آباد متولد شد، تحصیلات ابتدایی او مقارن بازمان تبعید شهید محراب آیت‌الله مدنی به خرم‎آباد بود و مقطع راهنمایی را در حالی به پایان برد که انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره) به پیروزی رسید.

علی عباس دانش‌آموز سال سوم دبیرستان بود که برای ادای تکلیف عازم جبهه شد و در نخستین مأموریت خود در تاریخ 30 بهمن 1361 در خرمشهر مجروح شد و با آغاز عملیات خیبر دوباره به خط مقدم طلائیه رفت و برای بار دوم مجروح شد. وی برای استقبال از شهادت، 40 روز روزه گرفت و به‌عنوان غواص و خط‌شکن در عملیات والفجر 8 شرکت کرد که در غروب 23 بهمن 1364 در فاو، در حال وضو گرفتن بود که از ناحیه گلو مورد اصابت ترکش بمب شیمیایی قرار گرفت و یا زهرا (س) گویان به شهادت رسید. جهت آشنایی بیشتر باشخصیت شهید علی عباس حسین پور گفت‌وگویی تفصیلی با علی حسین و علی‌اصغر حسین پور دو برادر شهید در دفتر خبرگزاری تسنیم لرستان انجام شد که شرح آن در ذیل آمده است.

شهید حسین پور چند بار به جبهه اعزام و مجروح شدند؟

برادر شهید: ایشان پنج بار به جبهه اعزام شدند و در مدت حضورشان در جبهه، دو بار از ناحیه پا در مناطق عملیاتی خرمشهر (در عملیات خیبر) و طلائیه مورد اصابت ترکش قرار گرفتند. با توجه به اینکه ایشان نایب‌ قهرمان رشته دومیدانی کشور بودند، این امر سبب شگفتی مربی‌اش شده بود که چرا هر دو بار مجروحیتش از ناحیه پا است، به همین خاطر دیگر نتوانست ورزش دومیدانی را ادامه دهد.

شهید حسین پور قبل و بعد انقلاب چه فعالیت‌هایی داشتند؟

برادر شهید: ایشان مسئول انجمن اسلامی دبیرستان امام خمینی (ره) خرم‌آباد، دانشجوی رشته معارف در دانشگاه اسلامی رضوی مشهد، طلبه حوزه علمیه مشهد، نائب قهرمان در رشته دومیدانی کشور، مسئول آموزش عقیدتی بسیج سپاه، مربی قرآن بسیج خرم‌آباد و از مؤلفان کتاب المعجم المفهرس فی صحیفه سجادیه بود.

شهید حسین پور در جبهه به‌عنوان یک بسیجی حضور داشت یا مسئولیت داشت؟

‌برادر شهید: شهید حسین پور فرمانده گروهان شناسایی لشکر ولی‌عصر (عج) تهران، عضو واحد اطلاعات نظامی قرارگاه سلمان، معاونت اطلاعات عملیات قرارگاه نجف (محور 2)، عضویت واحد اطلاعات سپاه لرستان و غواص خط‌شکن اطلاعات عملیات لشکر 5 نصر بودند البته بعد از شهادتش فهمیدم که چندین مسئولیت دیگر هم داشته است.

آخرین دیداری که با شهید علی عباس داشتید چه زمانی بود؟

برادر شهید: علی عباس برای دیدنم به محل کارم آمد، آن موقع در سپاه بحث درجه مطرح نبود اما وقتی شهید وارد اتاق شد، نخست به من احترام نظامی گذاشت و بعد احوالپرسی و روبوسی کرد، آن شب آخرین دیدار من با شهید بود و صبح راهی جبهه شد.

نحوه شهادت شهید حسین پور چطور بود؟

برادر شهید: در عملیات والفجر 8 لازم بود که رزمندگان از اروندرود عبور کنند و با توجه به اینکه جذر و مد آب در شب شدید است و موج‌های سه متری به وجود می‌آورد، نیروهای غواص باید قبل از عملیات وارد عمل شده و منطقه را شناسایی کنند. شهید به همراه دیگر غواصان در شب نخست عملیات، مصادف با 21 بهمن 1364 بعدازاینکه به‌سختی از آب گذشتند، از موانع دیگری نظیر گل‌ولای، سیم‌خاردار و مین‌ها عبور کرده و کمین‌های دشمن را از بین برده بودند، به‌این‌ترتیب نخستین شب عملیات به‌خوبی انجام شد. در روز دوم عملیات یعنی 23 بهمن، هواپیمای دشمن منطقه را شیمیایی کرد و علی عباس در حال وضو گرفتن مورد اصابت ترکش قرار گرفته و تا انتقال وی به بیمارستان به شهادت می‌رسند. شهید بعد از انقلاب اسلامی فعالیت‌های زیادی انجام می‌دادند که این ویژگی ایشان قبل از انقلاب شکل گرفت و بعد از انقلاب در بسیج، جبهه و مبارزه با گروهک به کار گرفته شد.

شما چطور از شهادت علی عباس مطلع شدید؟

برادر شهید: بعد از انتقال جنازه شهید به مشهد و طواف حرم امام رضا (ع)، متوجه می‌شوند که شهید اهل مشهد نیست و با خرم‌آباد تماس می‌گیرند. آن زمان فرمانده حوزه نجف و کربلا بودم و در مسجد علوی جلسه داشتیم حین جلسه آقای طولابی مسئول بسیج مرا صدا زد و بعد از احوالپرسی گفت چه خبر از علی عباس، گفتم می‌دانم که الآن در عملیات است، آن لحظه فکر کردم برای سومین بار مجروح شده، گفت نه شهید شده، باورش خیلی سخت بود.

چطور شد که پیکر شهید به مشهد منتقل شد؟

برادر شهید: ایشان از مشهد به جبهه اعزام شد و به همین دلیل به‌اشتباه پیکرش بعد از شهادت به مشهد منتقل و به‌عنوان نخستین شهید دانشگاه علوم اسلامی رضوی توسط هم‌دانشگاهیانش در حرم امام رضا (ع) طواف داده شد. یکی از دست‌نوشته‌های شهید قبل از اعزام به جبهه و شهادتش دقیقاً این بود «ای‌کاش امام رضا (ع) را بار دیگر زیارت کنم» این یادداشت یا وصیت، ارادت ایشان به امام رضا (ع) را ثابت می‌کند. یکی از دوستانش بعدها تعریف کرد که در زمان دانشجویی اتاق شهید رو به روی گنبد امام رضا (ع) بود و هر شب رو به گنبد با امام صحبت می‌کردند.

خبر شهادت علی عباس را چطور به خانواده اطلاع دادید؟

برادر شهید: سه روز طول می‌کشید تا با هماهنگی و به وسیله قطار پیکر شهید را به خرم‌آباد بفرستند. مادر در سال 1361 از دنیا رفته بود و تا دو روز هم نتوانستم به پدر اطلاع دهم، گفتم من خبر شهادت علی عباس را به پدر نمی‌دهم بهتر است یک روحانی این کار را انجام دهد.

چه کسی خبر شهادت علی عباس را به پدر داد؟

برادر شهید: حاج‌آقا منصوری با گروهی از طرف بنیاد شهید به منزل ما آمدند تا خبر شهادت علی عباس را به پدر بدهند، با توجه به وضعیت جسمانی و کهولت سن پدر شرایط را آماده کرده و حتی آمبولانس آورده بودند، اما وقتی‌که پدر خبر شهادت علی عباس را شنید، در نخستین جمله گفت «فدای سر امام حسین (ع)».

چه خاطره‌ای از شهید علی عباس به یاد دارید؟

برادر شهید: شهید علی عباس از شهید شدنش اطلاع داشتند، من سه سال از شهید کوچک‌تر بودم یک‌بار که می‌خواست به منطقه برود در حین رفتن، برگشت و خطاب به برادر کوچکش گفت، راستی اگر شهید شدم حجله‌ام را داخل کوچه می‌گذارید یا حیاط، کدام گوشه بهتر است. خاطره دیگر اینکه، یک روز با دست خط خود روی درب حیاط منزلمان نوشته بود منزل شهید علی عباس حسین پور، آن نوشته بعد از شهادتش سال های سال به یادگار ماند و از این رو درب حیاط همان شکل قدیمی را حفظ کرده بود، برای همسایه ها سوال شده بود که چرا آن را رنگ نمی زنیم.

نخستین یادواره شهید چه سالی بود؟

برادر شهید: اولین یادواره شهدای دانشجوی خرم‌آباد در سال 1386 و اولین یادواره شهدای ورزشکار به‌نام شهید حسین پور برگزار شد. در اولین یادواره‌ای که برای شهدای غواص کشور در شهر قم برگزار شد، نام شهید حسین پور نیز جزء این شهدا بود، زندگی‌نامه شهید حسین پور در نخستین برنامه ورزشی شبکه سه سیما (سکوی افتخار) پخش شد که این یادواره شهید شناسی با همکاری حوزه نهاد نمایندگی ولی‌فقیه در دانشگاه استان برگزار شد. در یادواره شهدای روحانی که با حضور آقای لاریجانی برگزار شد، 700 نسخه از زندگی‌نامه شهید حسین پور از طرف خانواده شهید در بین حضار پخش شد و نیز نخستین شناسنامه هویتی شهدای لرستان در آذرماه سال 1393 به‌نام دانشجوی شهید علی عباس حسین پور رونمایی شد.

اگر امروز شهید حسین پور در بین ما بود در عرصه جنگ نرم چه فعالیتی می‌کرد؟

برادر شهید: با توجه به روحیه و فعالیت‌های شهید، شکی نیست که در خط اول جنگ نرم حضور داشت و در زمینه‌های مختلف آنچه می‌توانست فعالیت می‌کرد.

هم‌اکنون که فعالیت در هر کاری نیازمند جذب نیروی انسانی خوب است، با تفکر معنوی‌ای که شهید داشت، صد در صد جوانان را جذب می‌کردند و با حضور در جمع جوانان صحبت‌هایشان را گوش‌داده و رفع شبهه می‌کردند و برگزاری جلسات قرآنی خود را ادامه می‌دادند.

‌دانشجویان امروز در این برهه از زمان چطور می‌توانند راه شهید حسین پور را ادامه دهند؟

‌برادر شهید: در وهله نخست جوانان خصوصیات، عملیات‌ها و عملکردهای شهدا را بشناسند و از همه مهم‌تر از عواملی ایجادکننده روحیه معنوی در شهدا شناخت پیدا کنند. دانشجویان امروز باید بدانند که آن زمان شهدا به ندای چه کسی لبیک گفتند و به خاطر چه آرمانی به جبهه رفتند و جان خود را فدا کردند. امروزه جنگ نرم به‌نوعی همان مبارزه و خاک‌ریز در مقابل دشمن است، پس جوانان امروز می‌توانند با ولایت مداری و اتحاد، با پیروی از یاد شهدا و امام خمینی (ره) در جامعه مثمر ثمر باشند و به حفظ نظام کمک کنند.

و سخن پایانی

‌برادر شهید: بنا به فرمایش مقام معظم رهبری زنده نگه‌داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست، شهدا به ما نیاز ندارند این ما هستیم که باید دست به دامن شهدا شویم تا گوشه چشمی نیز به ما داشته باشند و در زمینه زنده نگه‌داشتن یاد شهدا، دینی به گردن ما است و ما به‌عنوان خانواده شهید وظیفه‌داریم در این عرصه فعالیت کنیم.

دل نوشته شهید علی عباس حسین پور

بار الها! من بارها در عزیمت به جبهه قصد نوشتن وصیت نامه داشتم اما هر بار مردد بودم، توان این نوشتن در من نبود، قبل از عملیات‌ها, برادران رزمنده نوید فرارسیدن شهادت مرا می‌دادند اما به دلم برات شده بود که حالا نوبت من نرسیده است، اما این بار به طور ناخودآگاه قلمم روان شده، روحم بال در آورده، هر روز و شبم به گریه در فراق دوست می‌گذرد.

بارالها! من دو بار تا مرز شهادت رفتم اما مجروح گشتم پس کی نوبت وصل من می‌شود، در دلم این نقطه روشن شده و هر روز روشن‌تر می‌شود که این بار بر نمی گردم تا مصلحت الهی چه باشد.

بارالها! این بار در آمدنم به جبهه دستم باز، قلم گیرا، نوشته هایم پر از عشق, حالم تغییر یافته و دنیا همچون قفس برایم تنگ شده و بر دلم احاطه دارد و یقینم افزون شده و عشق به اطاعت تو در دلم موج می‌زند. میدانم بوی این سعادت ابدی به مشام می‌رسد، مثل اینکه وقت دیدار است، بدنم می لرزد از شوق دیدار، اما خودم را محکم می گیرم تا نگویند از ترس مرگ است. خدایا ای خدا چقدر در انتظار این لحظه ساعت ها و روزها را به سر بردم، خدایا چگونه تو را سپاس گویم به خاطر این همه لطفت.

بارالها! معبودا، مقصودا، دست از سعی وجود شسته‌ام و از آن بعد حیوانی انسانی، خود را بالا کشیدم، قدم بر روح الهی خود گذاشتم، می‌خواهم در پناه تو در کنار رزمندگان با جهاد فی سبیل الله همزمان با جهاد اکبر علیه نفس سرکش و خودخواه طغیان کنم و بر تمامی پلیدی‌های دنیا که به‌ظاهر خوش‌رنگ و دلپذیرند چشم پوشم و زندگی جاوید را بر این زندگی پست ترجیح دهم.

شهیدی که بعد از شهادت به زیارت امام رضا(ع) رفت 
شهیدی که بعد از شهادت به زیارت امام رضا(ع) رفت




   1   2   3      >