حجت الاسلام و المسلمین قرائتی بیش از 30 سال است که عمر خود را در راه تربیت و تعلیم مردم کشورمان گذرانده است. ایشان از جمله کسانی هستند که در هنگام 8 سال دفاع مقدس نیز با برپایی کلاسهای درسهایی از قرآن در نقاط مختلف جبهه، به دنبال خدمت رسانی به رزمندگان اسلام بوده است. آنچه در ادامه میخوانید و مشاهده میکنید قسمتی از سخنان ایشان در تاریخ 8/4/1363 درباره "جنگ و جهاد" و برگزاری این کلاسها در جبهه های نبرد حق علیه باطل است :
حدیث داریم خدا با یک فشنگ سه نفر را به بهشت میبرد. «آمن و مقوی به فی سبیل الله و رامین» کسی که برای خدا این فشنگ را ساخته است. کارمندها و کارگرهای مهمات سازی. کسانی که در کارخانههای مهمات کار میکنند. کسی که مهمات را بسازد. مکانیکهایی که تانک وغیره را تامین میکنند. سازنده به بهشت میرود.
«والمقوی به فی سبیل الله» کسی که این را میخرد و در اختیار رزمنده میگذارد. جبهه را تقویت میکند. با پس اندازش، با گوشوارهاش، با نان و کشمش و حلوا و خرما و عدس و گوسفندش، با اشک و دعایش، با بچهاش، با شستن لباس رزمنده،
«و رامین» و رزمندهای که فشنگ را رها میکند. سازنده، کمک کننده، پرتاب کننده، با یک فشنگ سه نفر به بهشت میروند. سازنده، خریدار که میخرد و در اختیار رزمنده میگذارد. رزمندهای که پرتاب میکند.
ما هرچه داریم از مکتب و حسین داریم. حسین اگر خون نمیداد، مکتب زنده نبود. «وسیوف المقالید الجنة» شمشیر کلید بهشت است
امام صادق(ع) فرمود: «الخیر کله فی سیر» تمام خیرها زیر سایه شمشیر است. «و فتح سیر»، «ولا یقیم الناس الا سیر» خلاصه خون و شمشیر مردم را نگه میدارد. همه خیرات و برکات زیر سایه انقلاب است. اگر نماز جمعه داریم به خاطر خون است. اگر حجاب داریم به خاطر خون است. اگر روحیه قوی است به خاطر خون است. اگر در دنیا مطرح شدیم به خاطر خون است. اگر کتابهای شهید مطهری ده هزار تا، ده هزار تا چاپ میشده و حالا صدهزار تا چاپ میشود به خاطر خون است.
اگر محبوبیات جوانها شعر عشقی بود، حالا محبوبیات آنها چیز دیگری است، به خاطر خون است. اگر در مسجدها پیرمرد بود، حالا در مسجدها جوان است به خاطر خون است. اگر دخترهای دبیرستانی ما همه حجاب دارند به خاطر خون است. اگر کتابهای درسی تغییر کرد به خاطر خون است. اگر کتابهای دانشجو تغییر کرد به خاطر خون است. اگر برنامههای صدا و سیما از رقاصیها و غیره به قال الباقر و قال الصادق رسید، به خاطر خون است. اگر خط ما مثل خط امام شد به خاطر خون است. اگر نمایندگان آمریکا نمایندگان مردم شدند به خاطر خون است. اگر قوانین دادگستری ما اسلامی شد، به خاطر خون است. همه ما اینها را داشتیم، ولی چون اسلحه و خون و انقلاب در ما نبود اینها نبود. ولذا درست است. امام صادق فرمود: تمام خیرها زیر سایه خون است. ما هرچه داریم از مکتب و حسین داریم. حسین اگر خون نمیداد، مکتب زنده نبود. «وسیوف المقالید الجنة» شمشیر کلید بهشت است. «مفاتیح الجنان» یعنی کلید بهشت شمشیر است.
زمان شاه ما رفتیم در یکی از دبیرستانها سخنرانی کنیم. تا رفتیم سخنرانی کنیم، گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم، بچهها گفتند: ای! آرام که شدند، دوباره رفتم گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم. خلاصه سه ربع هرچه ما رفتیم سخنرانی کنیم اینها سر و صدا کردند، ما حرف نزنیم. گفتم: خیلی خوب من حرف نمیزنم، اما یک قصه برایتان بگویم. گفتم: یک دکتر که به تیمارستان میرود دست دیوانهها را میبیند، میخواهد ببیند درجه تب این دیوانه چقدر است. دست دیوانه را که میگیرد دیوانه میگوید: آهای! دکتر سرش به کار خودش است. چون اگر بخواهد بازی این را ببیند نمیتواند درجه تب را بگیرد. اگر آدم بخواهد اعتراض اینها را حساب کند، حواسش پرت میشود. بهترین نوع جنگ این است که وظیفهای باشد، هل هم ندهند. در راه خدا باشد نه خلق. هوس نباشد. رقابت نباشد. استقامت داشته باشد. همه جانبه باشد. در مقام مال راحت پول بدهد. در مقام جان هم راحت جان بدهد.
وقتی میگویند: به جبهه برویم، میگوید: آماده! میگوییم: آقا خمس بده. می گه : خمس؟ برو بابا، خودمان هم نداریم. هم مال، هم جان. با بینش باشد. با تقوا باشد. تقوا چسب کارها است. این آیهها و حدیثها خورشیدی برای میوههای نرسیده است. در ایران ما میوههایی رسیدند و چند سال هم هست که جبهه را براحتی اداره میکنند. این برای من و تو است که حال نداریم. البته بد نیست که جبهه رفتهها هم بدانند و یک خرده توجه و شناختشان بیشتر شود.
تصاویر :
منبع : پایگاه اطلاع رسانی تبیان
آقای مردشور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم برید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم.
فارس، روایت خاطراتی از سالهای دفاع مقدس به خصوص از لحظاتی که یک مادر با فرزندش وداع میکند، از جمله لحظات داغدار تاریخ ایران اسلامی است. خاطره که در زیر میآید لحظهای است که پیکر شهید مصطفی عربی نوده را برای مادرش میآورند:
مصطفی را به هنرستان بردم که ثبت نام کنم. آنجا مرکزی بود، مثل یک دارالتدریس، شبانه روزی. به مدیرش گفتم: آقای مدیر باید هفته ای یک بار مصطفی به خانه بیاید. چون بهم خیلی وابستگی دارد.
مدیر گفت: مادر مصطفی ما نمی توانم این کار را بکنیم، مصطفی باید عادت کند. یاد بگیرد بزرگ که شد، مرد که شد، تنهائی و سختی و مشقت او را از پا در نیاورد.
گفتم: آقای مدیر یکی از دوستان مصطفی به من گفت که مصطفی شب ها یواشکی و مخفی گریه می کند. گریه اش برای این بود که دلش برایم تنگ می شد.
اما نمی دانم چرا حالا دیگه دلش برای من تنگ نمی شود، یادم نمی کند، به خوابم نمی آید. همیشه موقع خوابیدن سرش را روی زانوی من می گذاشت و من هم موهای او را دست می کشیدم و او آرام می گرفت. اما موقعی که بالای سرش رسیدم نه صورت داشت که ببوسم نه سر داشت که دست به موهایش بکشم.
صبح بود که در زدند، رفتم در را که باز کنم، به دلم افتاد که از طرف مصطفی هستند. در را که باز کردم، پاهایم لرزید.
گفتند: مصطفی زخمی شده، دو نفر با لباس سبز پاسداری بودند. سوارم کردند، گفتم اگر مصطفی شهید شده بگوئید، من طاقتش را دارم، ولی انکار کردند. ماشین که به طرف امامزاده عبدالله پیچید، یک مرتبه دلم برای مصطفی تنگ شد. دلم هوری ریخت، ته دلم خالی شد. یاد زینب کربلا افتادم. وقتی به داخل امامزاده رسیدیم، وارد مزار شهدا که شدیم. پشت سر آمبولانس، دیدم دو تا خواهرش، خواهرهای مصطفی از حال رفته اند، اما من طاقت داشتم.
آقای مردشور گفت تا شما بیرون نروید من او را نمی شویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش، گفتم برید کنار، چادرم را انداختم، گفتم من خودم پسرم را می شویم. طاقتش را هم دارم. مگر زینب طاقت نداشت، من مگر زینب نیستم. من هم زینب هستم. من پسرم را می شویم. بروید کنار، همه رفتند من ایستادم. اما بدنم می لرزید. گفتم هیچ کسی حق ندارد به پسر من دست بزند. دستام را بالا بردم، گفتم: خدایا همانطور که به حضرت زینب (س) قدرت دادی به من هم قدرت بده. وقتی پلاستیک را کنار زدم دیدم مصطفی سر ندارد، دست در بدن ندارد، پاهایش نیست، دیگر چیزی نفهمیدم.
التماس دعا....
اوایل سال 66 پس از شهادت تعدادی از همکارانمان با حضرت آیت الله خامنهای دیدار داشتیم. ایشان در این دیدار خصوصی حدود یک ساعت دربارهی برنامهی روایت فتح صحبت کردند و بیش از هر چیز روی متن برنامهها تأکید فرمودند. بعد از ما پرسیدند: «نویسندهی این برنامه کیست؟» شهید «مرتضی آوینی» کنار من نشسته بود. از قبل به ما سپرده بود دربارهی او صحبت نکنیم. ما سعی کردیم از پاسخ به پرسش آقا طفره رویم اما آقا سؤال را با تأکید بیشتر تکرار کردند. ما ناچار شدیم بگوییم «سیدمرتضی». آقا فرمودند: «این متون شاهکار ادبی است و من آنقدر هنگام شنیدن و دیدن برنامه لذت میبرم که قابل وصف نیست».
اواخر فروردین 72 بود؛ پیکر سیدمرتضی بر دوش مردم در مقابل حوزهی هنری تشییع میشد... خودرو حامل رهبر انقلاب در خیابان سمیه ایستاد. علیرغم مسائل امنیتی، آقا برای ادای احترام به شهید از ماشین پیاده شدند، کنار پیکر سرباز خودشان ایستادند و زیر لب زمزمه کردند: «إنا لله و إنا إلیه راجعون». بعد در جستجوی خانواده شهید، نگاهی به اطراف انداختند اما بهخاطر ازدحام مردم نتوانستند از نزدیک خانواده را ببینند. پس از پایان مراسم آقا گفتند: «از طرف بنده به خانوادهی شهید تسلیت بگویید؛ گرچه من خودم هم در این مصیبت داغدار هستم». بعد آرام و بیصدا در حالی که چشم به تابوت سیدمرتضی دوخته بودند، به راه افتادند. خیابان سمیه هنوز صدای گامهای آهستهی رهبر را به دنبال پیکر سربازش در ذهن دارد… چندی بعد، آقا در صفحهی اول قرآنی که آن را به خانوادهی شهید آوینی هدیه کردند، این عبارت را به دستخط خود نوشتند: “به یاد شهید عزیز، سید شهیدان اهل قلم، آقای سیدمرتضی آوینی که یادش غالباً با من است…”
اصالت خانواده و ولادت شهید صیاد شیرازی:
اصالت شهید صیاد شیرازی به عشایر غیور خطه ی فارس بازمیگردد، پدر ایشان سالها پیش از تولد ایشان به خراسان کوچ کردند و ساکن درگز شدند و صیاد شیرازی در سال 1323 متولد شد.
در این ویدئو شهید صیاد صیاد شیرازی گوشه ای از زندگی نامه شان را بیان می کنند:
ماجرای جالب ازدواج شهید صیاد شیرازی به نقل از همسرمکرمه ایشان
شهید صیاد شیرازی در سن 25 سالکی زمانیکه افسرجوانی بودند به خواستگاری دخترعمو مکرمه خویش رفتند. همسرگرامی ایشان در این باره می فرمایند:
عمویم برای این که سختی زندگی با یک فرد نظامی را به من تذکر بدهند، گفت:«زندگی با یک سرباز سخته. آن هم فردی مثل علی که زندگی ساده ای داره.»
اما برای پدرم، پاکی و نجابت داماد آینده اش مهم بود نه تأمین رفاه من؛ همان چیزی که در وجود علی بود، و همین هم بود که پدرم از بین همه ی خواستگارها با علی بیشتر موافق بود.
علاوه بر این ها، تقوایی در وجود علی بود که تشخیص آن برای دخترها به سادگی امکان پذیر بود؛ آخر او، به هیچ دختری نگاه نمی کرد. این تقوا و پاکی و نجابت را در آن دوران- که واقعاً گوهر کمیابی بود- پدرم نیز به خوبی در جای جای زندگی پسر برادرش دیده بود.
از همان روزی که به قول معروف«بله» را گفتم، احساس کردم وارد مرحله ی جدیدی از زندگی می شوم که رشد معنوی، اخلاص و ایمان، حرف اول را می زند. هر چه از ازدواج مان می گذشت، این حقیقت برایم روشن و روشن تر می شد و با پیروزی انقلاب، به اوج خود رسید. نماز شب اش ترک نمی شد، هر روز صبح دعای عهد می خواند و آرزوی بزرگش این بود که سرباز امام زمان(عج) باشد.
حضرت امام خمینی(ره) دستورات ده گانه ای را برای خودسازی داده بودند که روزه ی دوشنبه و پنجشنبه یکی از آن ها بود و علی تا آخرین روز حیات پر برکت اش مقید به انجام آن بود. معتقد بود اگر وضو گرفتی و نماز حاجت نخواندی، به خودت جفا کردی. به بچه ها توصیه می کرد هر کاری را که با وضو انجام دهید، برای رضای خداوند است و هر بار که با تجدید وضو می کرد، می گفت «این وضوی تازه، نماز خواندن داره».
از این شهید بزرگوار دو یادگار به جا مانده است. آقای مهدی صیاد شیرازی و خانم مریم صیاد شیرازی. مهدی صیاد شیرازی که تمام وقت خودش را در راه شناساندن ارزش های دفاع مقدس و راه پدر وقف میکند. ایشان متولد 1360 و دانشجوی کارشناسی ارشد روابط بین الملل بودند و هم اکنون در پژوهشگاه دفاع مقدس ، گروه علمی شهید صیاد شیرازی مشغول به فعالیت انقلابی هستند.
تحصیلات دانشگاهی و رشد بی نظیر نظامی
شهید صیاد شیرازی پله های رشد و ترقی تحصیلی و نظامی را به سرعت پشت سرگذاشت، پله هایی که نتیجه ای جز شهادت را برای آن نمی توان متصور شد.
ایشان با پایان تحصیلات ابتدایی و دبیرستان وارد دانشکده افسری و در سال 1346 موفق به اخذ دانشنامه لیسانس از آن دانشکده شد.
چندین سال فعالیت در بخشهای مختلف ارتش بویژه در غرب کشور و در سازماندهی و فعالیت نیروهای انقلابی در ارتش
صیاد دلها پس طی دوره تخصصی توپخانه در آمریکا با درجه ستوانیکم و سمت استادی، در مرکز آموزش توپخانه اصفهان به تدریس و سازماندهی نظامیان انقلابی پرداخت
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در برپایی غائله کردستان، می توان به تهیه طرح های عملیاتی و تشکیل ستاد عملیات مشترک سپاه و ارتش که منجر به شکستن حصر شهرهای سنندج و پادگان های مریوان، بانه و سقز با 21 روز مقاومت شد، اشاره کرد. پس از تحقق و اجرای موفق این طرحها، شهید صیادشیرازی، با دو درجه ارتقاء ، با درجه سرهنگ تمامی به فرماندهی عملیات غرب کشور منصوب شد.
وی در آخرین ماه های ریاست جمهوری بنی صدر به دلیل برخورداری از روحیه انقلابی و مقابله با خیانت های او از سمت مذکور عزل گردید و پس از آن تا عزل بنی صدر و فرار مفتضحانه او به فرانسه به دعوت شهید کلاهدوز در ستاد مرکزی سپاه پاسداران به خدمت پرداخت.
شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی پس از خلع بنی صدر، برای پایان دادن به ناهماهنگی ارتش و سپاه در آن دوران، قرارگاه مشترک عملیاتی سپاه و ارتش را راه اندازی کرد و به عنوان فرمانده ارشد در آن قرارگاه مشغول به فعالیت شد.
در مهر ماه سال 1360 به پیشنهاد رئیس شورای عالی دفاع از سوی امام خمینی(ره) به فرماندهی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی منصوب شد. در این منصب فرماندهی نیروهای ارتش اسلام در عملیاتهای پیروزمند ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین و بیت المقدس را بر عهده داشت.
عملیاتی که سرنوشت جبهه های اسلام علیه کفر را به پیروزی رقم زد و مسیر و روند جنگ تحمیلی را در مسیر پیروزی ارتش اسلام قرار داد. ایشان در 23 تیرماه 136 طی حکمی از سوی حضرت امام خمینی(ره) به عضویتشورای عالی دفاع منصوب شد.
در متن حکم حضرت امام خطاب به آن بزرگمرد چنین آمده است: « برای فعال کردن هرچه بیشتر و بهتر قوای مسلح کشور ضرورت دارد از تجربه اشخاصی که در متن مسایل جنگ بودهاند، استفاده هر چه بیشتر بشود، بدین سبب سرکار سرهنگ صیادشیرازی و وزیر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تا پایان جنگ به عضویتشورای عالی دفاع منصوب مینمایم.»
به دنبال مسئولیت خطیر شهید صیاد شیرازی در شورای عالی دفاع، با درخواست رئیس شورای عالی دفاع و موافقت حضرت امامخمینی(ره) در مردادماه سال 1365، مسئولیت فرماندهی نیروی زمینی ارتش به برادر دیگری واگذار گردید. حضرت امام(ره) در حکم فرمانده جدید نیروی زمینی ارتش پیرامون خدمات آن شهید سرافراز چنین فرمودند:
«با تقدیر از زحمتهای طاقت فرسای سرکار سرهنگ صیادشیرازی که با تعهدکامل به اسلام و جمهوری اسلامی در طول دفاع مقدّس از هیچگونه خدمتی به کشور اسلامی خودداری نکرده و امید است در آینده نیز در هر مقامی باشد، موفق به ادامه خدمتهای ارزنده خود شود.»
سپس در 18 اردیبهشت 1366 به همراه تعدادی دیگر از فرماندهان ارتش با پیشنهاد رئیس شورای عالی دفاع و موافقت امام خمینی(ره) به درجه سرتیپی ارتقای مقام یافت.
آن شهید والا مقام در مهرماه سال 1368 به درخواست رئیس ستاد فرماندهی کل نیروهای مسلح و موافقت مقام معظم رهبری و فرماندهی کلقوا به سمت معاونتبازرسی ستاد فرماندهی کل نیروهای مسلح منصوب شد.
امیر شجاع سپاه اسلام در شهریورماه سال 1372 با حکم فرماندهی معظم کل قوا به سمت جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح منصوب گشت.
تیمسار سرتیپ صیاد شیرازی در 16 فروردین 1378 همزمان با عید خجسته غدیر با حکم مقام معظم فرماندهی کل قوا به درجه سرلشگری نایل آمد.
خاطره ای تکان دهنده از زبان شهید صیاد شیرازی:
سخنان غرورآفرین صیاد شیرازی پس از عملیات فتح المبین
وی بعد از دوران ریاست جمهوری بنی صدر و عزل او، به پیشنهاد رئیس شورای عالی دفاع از سوی امام خمینی(ره) به فرماندهی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی منصوب شد. در این منصب فرماندهی نیروهای ارتش اسلام در عملیاتهای پیروزمند ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین و بیت المقدس را بر عهده داشت.یاد فاتح بزرگ فتح المبین و بیت المقدس فراموش ناشدنی است. چرا که فتح المبین و بیت المقدس از یاد نرفتنی است.
در این ویدئو سخنان غرورآفرین صیاد شیرازی پس از عملیات فتح المبین را به سمع و بصر شما می رسانیم:
همرزم قدیمی شهید صیاد شیرازی، امیر سرتیپ سید حسامهاشمی از بین حماسه های بسیار ایشان به هفت کار بزرگ ایشان اشاره کرده اند:
- ایشان مبتکر طرح انسداد مرزهای ایران بود؛ در فروردین ماه سال 59 طرح انسداد مرزهای ایران را مطرح میکند و طرح اجرایی میشود.
آزاد سازی کردستان ایران؛ در سال 59 همزمان با طرح انسداد مرزها.
آموزش نظامیبه نیروهای سپاهی .ایشان مبتکر ایجاد بسیج مردمی؛ در سال 58 در بدو ورود ناوهای آمریکایی خلیج فارس بود و از کمک سروان عطا الله صالحی که امروز فرمانده ارتش جمهوری اسلامیایران است، استفاده کرد.
طرح ابتکاری کربلا و آموزش نظامیبه بسیجیان؛ بعد از عملیات طریق القدس در این طرح 20 پادگان ارتش در ابتدای سال 60 آماده پذیرش بسیجیان و آموزشهای نیروهای داوطلب مردمیشدند.ترمیم و بازسازی نیروهای مسلح؛ بعد از دفاع مقدس.
تشکیل هیات معارف جنگ؛ به منظور اینکه فرماندهی و نحوه فرماندهی عملیاتها در دوران دفاع مقدس به فراموشی سپرده نشود و تجربیات جنگ به دانشجویان دانشگاه افسری منتقل شود.شهادت:
همسر مکرمه شهید صیاد شیرازی نقل می کنند: همیشه می گفت: «دعا کن من شهید بشم». و من می گفتم: ان شاءالله، اما بعد از 120 سال؛ باید پسرها را داماد کنی؛ حالا حالاها کار داریم.
خواب دیده بود یکی از دوستان شهیدش آمده و او را با خود برده است. از شبی که این خواب را دیده بود تا آن روز صبح که آرام و راحت روی صندلی ماشین نشسته بود، کمتر از یک ماه فاصله نشد که به آرزوی دیرینه اش رسید.
در صبح روز 21 فروردین 78، فاتح بزرگ فتح المبین و بیت المقدس، ماندههای زخم خورده مرصاد، در حالی که 22 ترکش به یادگار از جنگ، در بدن خویش داشت، آماج تیرهای کینه خود قرار دادند و قامت استوار امیر ارتش اسلام را به خاک افکندند.
روح بلند و سرفرازش در آسمانها پرکشید و به آرزوی دیرینه خویش که همانا شهادت در راه معبود و وصال معشوق بود نائل گشت.
وصیتنامه شهید صیاد شیرازی:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و سلم.
انالله و انا الیه راجعون
هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله. اللهم زدنا ایماناً و ارحمنا. اشهد ان لااله الا الله وحده لا شریک له و أن محمّداً عبده و رسوله ارسله بالهدی و دین الحق و ان الصدیقة الطاهرة فاطمة الزهرا، سیدة نساء العالمین و أن علیاً أمیرالمؤمنین و الحسن و الحسین و علی بن الحسین و محمّد بن علی و جعفر بن محمّد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمّد بن علی و علی بن محمّد و الحسن بن علی و الحجة القائم المنتظر صلواة الله و سلامه علیهم ائمتی و سادتی و موالی بهم اتولی و من اعدائهم اتبرء و أن الموت و النشور حق و الساعة آتیة لا ریب فیها و أن الجنة و النار حق.اللهم أدخلنا جنتک برحمتک و جنّبنا و احفظنا من عذابک بلطفک و احسانک یا لطیفاً بعباده یا أرحم الراحمین
خداوندا این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت ، اسلامت ، نظامت و ولایتت قرار دادی ،خدایا تو میدانی که همواره آماده بودهام آنچه را که تو خود بمن دادی در راه عشقی که براهت دارم نثار کنم . اگر جز این نبودم آنهم خواست تو بود .
پروردگارا رفتن در دست توست ، من نمی دانم چه موقع خواهم رفت ولی میدانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار بدهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده دینت بجنگم تا به فیض شهادت برسم .
از پدر و مادرم که حق بزرگی بر گردنم دارند میخواهم مرا ببخشند من نیز همواره برایشان دعا کردهام که عاقبتشان بخیر باشد . از همسر گرامی و فداکار و فرزندانم میخواهم که مرا ببخشند که کمتر توانستهام به آنها برسم و بیشتر میخواهم وقف راهی باشم که خداوند متعال به امت زمان ما عطا فرموده ، آنچه از دنیا برایم باقی میماند حق است که در اختیار همسرم قرار گیرد .
از همه آنهایى که از من بدى دیدهاند مىخواهم که مرا به بزرگى خودشان ببخشند،و بالاخره از مردان مخلص خودم به ویژه حاج آقا امیر رنجبر نیکدل ،استدعا دارم در غیاب من به امور حساب و کتاب من برسند و با برادران دیگر ،چون جناب سرهنگ حاج آقا آذریون و تیمسار حاج آقا آراسته در این باب تشریک مساعى نمایند.
خداوندا! ولى امرت حضرت آیت الله خامنهاى را تا ظهور حضرت مهدى (عج) زنده ،پاینده و موفق بدار، آمین یا رب العالمین ،من الله التوفیق .
على صیاد شیرازى -19 دى ماه 1371 - 15 رجب 1413
در نخستین روز از خردادماه سال 1340 کودکی در مشهد و در خانوادهای مذهبی متولد شد، که پدرش نام محمود را برای او انتخاب کرد.
وی که برای تربیت فرزندش اهمیت زیادی قائل بود، محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبی میبرد و از این راه، او را با مکتب اهلبیت عصمت و طهارت(ع) و تعالیم انسان ساز اسلام ناب محمدی(ص) آشنا کرد.
با اوجگیری انقلاب او که جوانی بانشاط، فعال و مذهبی بود با شرکت در محافل درس مساجد جواد الائمه(ع) و امام حسن مجتبی(ع) که در آن زمان از مراکز تجمع نیروهای مبارز مشهد بود از هدایتها و تعالیم ارزشمند مقام معظم رهبری بهرههای فراوانی برد.
محمود آموختههای خود را در اختیار دیگران قرار میداد و بهعنوان شخصیت محوری مبارزات شناخته شد و حتی با علاقهای وافر، اقدام به پخش اعلامیههای حضرت امام خمینی(ره) کرد و فعالانه در راهپیماییها و درگیریهای زمان انقلاب حاضر بود.
صحبت از شهید محمود کاوه است، کسی که در دوران جنگ تحمیلی فرماندهی عملیاتهای کردستان و خوزستان را بهعهده داشت، او که شجاعانه به مبارزه پرداخت و مظلومانه به شهادت رسید و حتی رهبر معظم انقلاب اسلامی در وصفش فرمودند: «محمود زمان انقلاب شاگرد ما بود، اما حالا استاد ما شد».
به همین مناسبت گفتوگویی را با فاطمه عماد الاسلامی و زهرا کاوه همسر و فرزند این شهید والامقام صورت دادهایم که در ادامه میخوانید:
*افتخار ما این بود که خطبه عقدمان توسط حضرت امام خمینی(ره) قرائت شد
فاطمه عماد الاسلامی در رابطه با بیوگرافی خود اظهار کرد: من در خانوادهای روحانی زندگی کردم، لیسانس پرستاری دارم و بازنشسته بهداری سپاه هستم، تحصیلات خود را در 3 دوره زمانی گذراندم و در ابتدا بهخاطر شرایط زمان رژیم و عدم پوشش و حجاب اسلامی تا پایان ابتدایی خواندم.
وی افزود: پس از پیروزی انقلاب هم تا پایان مقطع راهنمایی خواندم و بهعنوان نیروی مددکاری جنگ تحمیلی جذب سپاه شدم و پس از پایان جنگ هم مرحله سوم تحصیلات را آغاز کردم تا اینکه موفق به اخذ مدرک کارشناسی پرستاری شدم.
عماد الاسلامی در رابطه با ازدواج خود با شهید کاوه تصریح کرد: در سال 1361 وارد سپاه شدم و در آنجا با خواهر محمود همکاری داشتم که همین امر زمینههای ازدواج ما را هم فراهم کرد، حتی برادرم که در سپاه و مناطق جنگی حاضر بود از محمود شناخت کامل داشت و موافق این وصلت بود.
وی تأکید کرد: محمود در جلسه خواستگاری به من گفت: من مرد جنگ هستم نه مرد زندگی، اگر با این شرایط موافقید با من ازدواج کنید؛ نهایتاً من هم با وجود صحبتهای زیاد اطرافیان و دوستان و مخالفت آنها به درخواست او بله گفتم و در تاریخ 10 دی ماه سال 1362 و همزمان با روز عید سعید مبعث رسول اکرم(ص)، خطبه عقدمان توسط حضرت امام خمینی(ره) در حسینیه جماران قرائت شد و ایشان پس از آنکه همسرم را شناختند برای سلامتی و موفقیتش دعا کردند.
همسر شهید کاوه درباره یادگار همسر شهیدش هم خاطرنشان کرد: زندگی ما کوتاه بود و کمتر از 3 سال به طول انجامید که ثمره آن تولد دختری بهنام زهرا در سال 1363 بود، که تنها یادگار شهید است.
عماد الاسلامی درباره عملیاتهایی که همسرش در آنها حاضر بود و مسئولیتهایی که بهعهده داشت، هم گفت: همسرم در عملیاتهای بدر، خیبر، تک حاجعمران و کربلای1 و 2 حاضر بود و در تمامی آنها سمت فرماندهی را بهعهده داشت، او هم در کردستان و هم در خوزستان حضور داشت و فعالیتهایش در این مناطق حدود 3 سال به طول انجامید.
وی در رابطه با همرزمان همسرش هم اظهار کرد: شهیدان قمی، چراغچی، برونسی و صیاد شیرازی و همچنین آقایان صلاحی، صدوقی، بزرگی و میرشکار از شاخصترین همرزمان همسرم بودند.
* پشتیبان ولایت فقیه باشید
زهرا کاوه تنها یادگار شهید کاوه هم در سخنانی اظهار کرد: من متولد سال 1363 هستم و دارای تحصیلات کارشناسی ارشد حسابداری بوده و بهعنوان نیروی حسابدار در وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح مشغول به خدمت هستم.
وی افزود: در سال 1384 هم با ازدواج خود سنت اهلبیت عصمت و طهارت(ع) را اجرا کردم، که ثمره آن هم 2 فرزند پسر بهنامهای محمودرضا 8ساله و محمدمحراب 4ساله هستند و هدفم این است که آنها را آنگونه که پدرم میخواست تربیت کنم تا در آینده بتوانند خدمات شایستهای را به مردم ارائه کنند.
کاوه در رابطه با رمز موفقیت پدرش هم خاطرنشان کرد: رمز موفقیت پدرم در خلوص نیت، اهمیت به بیت المال و پشتیبانیاش از ولایت فقیه بود و این را هم از ما خواست تا سرلوحه کار خود قرار دهیم، حتی در دستنوشتهاش هم آورده بود که رمز پیروزی انقلاب جنگ و جهاد است؛ پدر من وصیتنامه نداشت، زیرا بهدلیل مجروحیت دست راستش قادر به نوشتن آن نبود.
وی درباره ویژگیهای اخلاقی پدرش هم تصریح کرد: صداقت و دوری از غیبت، مهمترین خصوصیت اخلاقی شهید کاوه بود و هرگاه که صحبتهای اطرافیانش بوی غیبت داشت پدرم با نگاهش آنها را متوجه اشتباهشان میکرد و هرگز بهصورت لسانی به این افراد تذکر نمیداد؛ حتی در طول مدت جنگ هم فقط 1 ماه در مشهد بود که برای مداوا آمده بود، اما بهجای پرداختن به امورات درمانی خود اقدام به جمعآوری نیرو میکرد و مدام در حال مطالعه و برگزاری جلسات بود تا با همفکری یاران خویش بتواند دشمن را شکست دهد.
یادگار شهید کاوه اظهار کرد: پدرم در زمان مجروحیت قبل از شهادت قرار بود که برای درمان به خارج از کشور برود، اما این کار را نکرد و به محضر حضرت آیتالله خامنهای رییس جمهور وقت رفت و از ایشان تعدادی نیرو گرفت و مجدد به منطقه اعزام شد و تا لحظه شهادت هم در آنجا باقی ماند.
کاوه خطاب به مردم و مسئولان و بهویژه اعضای هیئت دولت گفت: آنطوری نسبت به ملت خدمت داشته باشید که خدا میخواهد تا اینکه شرمنده خون شهدا نشوید و از شما درخواست دارم تا در جهت اصلاح جو نامناسب کنونی تلاش کنید و اینکه پشتیبان ولایت فقیه باشید و با مقاومتی که از خود نشان میدهید بتوانید دشمنان نظام را که سرمایه گذاری زیادی هم در جهت افکار پلید و نقشههای شوم خود کشیدند با اقتدار شکست دهید.
محمود اجرش را از خداوند یکتا گرفت
عماد الاسلامی در بخشی دیگر از سخنان خود به سختیهایی که قبل و پس از شهادت شهید کاوه داشت اشاره کرد و گفت: مشکلات زیادی داشتم اما آنها را با همسرم مطرح نمیکردم تا به برنامههای کاریاش لطمه وارد نشود، پس از شهادت هم تا سال 1367 که مادرم در قید حیات بود مشکلی احساس نکردم، اما پس از آن سختیهایی را داشتم که با کمک برادرانم آنها را برطرف کردم و این حمایتها کاری کرد تا من و زهرا جای خالی محمود را احساس نکنیم و از همه آنها بابت این زحمات و فداکاریهایشان سپاسگزارم.
وی درباره خانواده پدری همسرش هم خاطرنشان کرد: همسرم 4 خواهر داشت و محمود تنها پسر خانواده بود و هرگاه که به مشهد میآمد به منزل پدرش میرفتیم تا والدین و خواهرانش از دیدن او محروم نشوند و در این مدت هم نهایت همکاری را با شهید داشتند تا مزاحم کارش نشوند و پدر محمود نیز بهعنوان یکی از کسانی بود که همیشه یار و پشتیبانش بود و همیشه از محمود بهنیکی یاد میکرد و نهایتاً در اوایل سال جاری به رحمت خدا رفت.
همسر شهید کاوه در رابطه با شهادت همسرش هم گفت: محمود در تاریخ 8 شهریور ماه سال 1365 در عملیات کربلای2 و در ارتفاع 2519 کردستان بر اثر ترکش خمپارهای که به ناحیه سرش وارد شد به شهادت رسید و من در آن زمان در مقطع متوسطه درس میخواندم و خبر شهادت همسرم را از مادرم شنیدم، در ابتدا ناراحتیهایی را داشتم اما بعد از آن پشیمان شدم و گفتم محمود اجرش را از خداوند یکتا گرفت.
عماد الاسلامی تصریح کرد: در روز 9 شهریور ماه پیکر پاکش را به مشهد آوردند و در روز یازدهم همان ماه هم که مصادف با اولین روز از ماه محرم الحرام بود مراسم تشییع جنازه باشکوهی را با حضور پرشور مردم و مسئولان وقت برگزار کردیم و پیکر پاکش در گلزار شهدای بهشت رضا(ع) و کنار سایر همرزمانش به خاک سپرده شد.
وی تأکید کرد: حتی استاندار وقت آن روز را عزای عمومی و تعطیل رسمی اعلام کرد و من هم در آمبولانس حامل شهید آخرین دیدارم را با همسرم داشتم و تا بهشت رضا(ع) با او درددل کردم و قول دادم تا از زهرا که در آن ایام تنها 1 سال و 9 ماه سن داشت، بهخوبی مراقبت کنم و او را خوشبخت نمایم و خدا را شاکرم که توانستم دین خود را نسبت به همسرم ادا کنم.
***عراقی ها چون در این عملیّات تلفات چندانی نداشتند، اسرا را زیاد اذیت نمی کردند. یکی از سربازان عراقی آمد بچّه ها را در آغوش گرفت و با آنها احوالپرسی کرد. حسابی تشنه بودیم. یکی از اسرا به نام مقصودی از عراقی ها آب خواست و برای این درخواست، توسط یکی از بعثی ها به اعدام محکوم شد که یک استوار عراقی مانع از اجرای حکمش شد.
حدود 35 نفر بودیم؛ زخمی و سالم. دو نفر هم همان جا شهید شدند. تشنگی امان مان را بریده بود. هرچه اصرار می کردیم، آب نمی دادند. می گفتند: "ماه صیام. حرام، حرام!"
نمی دانم چه سنتی است بین این قوم و ندادن آب؟ بعداً که به بصره منتقل شدیم، دیدیم که اکثرشان نوشابه می خوردند. 9روز در بصره بودیم؛ درون یک سالن سینما که 200-400 نفر اسیر در آن نگهداری می شدند. عکس بزرگی از صدام آنجا نصب کرده بودند که روز سوم- چهارم، به دست بچه ها تکّه تکّه شد. هنگام عبور از میان شهر، مردم برای تماشای اسرا به خیابان آمده بودند. بعضی ها ناراحت بودند و بعضی خوشحالی می کردند. در بیمارستان بصره، یک سرباز بود که ابتدا مجروحان فکر می کردند پرستار است. وقتی یک مجروح ایرانی می آوردند، با مهربانی خاصی به ملاقات او می رفت و می پرسید: "کجای بدنت درد می کند؟"
وقتی که مجروح می گفت دستم یا هر جایی دیگر، آن چنان با لگد به جایی که درد می کرد، می زد که مجروح بیچاره بی هوش می شد. چند نفر از بچه ها به خاطر این گونه کارهای وحشیانه و نبودن دکتر، به شهادت رسیدند؛ از جمله برادر "حسین خاکباز".
دو- سه نفر از سربازان عراقی در بصره، وقتی ما را با آن حالت دعا و راز و نیاز می دیدند، گریه می کردند و می گفتند: "به ما گفته اند شما آتش پرستید؛ در حالی که دعا می خوانید، اذان می گویید و نماز می خوانید!"
(التماس دعا این بنده حقیر...)
بهار سال 1336 در روستای عشایری قنات ملک شهرستان بافت، گل وجود احمد به شکو فه نشست. تحصیلات ابتدایی را در محل تولد خود گذراند و به منظور ادامه تحصیل روانه شهر کرمان شد. کار و تحصیل در کنار هم از او فردی سخت کوش ساخت. شرکت در جلساتی مذهبی مو جب آشنایی او با روحانیون مبارز کرمان شد. با فرا رسیدن بهارسال 1357 او یکی از برگزارکنندگان تظاهرات مردمی در کرمان بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، احمد راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شد. از آنجا که در سنگر علم و تحصیل نیز سخت می کوشید در یکی از رشته های مهندسی دانشگاه اصفهان پذیرفته شد. اما دفاع از میهن او را ملزم به ماندن در جبهه کرد.
در عملیات بیت المقدس مجروح شد اما بعد از بهبودی باز به جبهه های نبرد بازگشت. احمد سلیمانی با عنوان های معاون اطلاعات و عملیات و جانشین لشگر 41 ثارالله در عملیات های مختلف شرکت کرد و زمینه ساز پیروزی های بزرگی شد.
سرانجام در مهر ماه سال 1363 روح احمد سلیمانی جانشین ستاد و معاون اطلاعات و عملیات لشکر 41 ثارالله از ارتفاعات میمک به سوی آسمان پرگشود و نامش بر بلندترین قله ها درخشیدن آغاز کرد. روحش شاد.
نام او و دیگر یارانش بر روی بلندترین قله ارتفاعات تا ابد خواهد درخشید . از سردار شهید "احمد سلیمانی ” یادگاری به نام "زینب” مانده است.
*بخشی از وصیتنامه شهید حاج احمد سلیمانی
«…این دنیا سرابی است که ما درآن چند روزی بیش نیستیم. این دنیا پراز رنگ ها و نیرنگها و دلبستگی های پوچ می باشد که مانند ماری خوش خط و خال انسان را به خود مشغول میکند و ما دو راه بیشتر نداریم یا ماندن و غوطه ور بودن دراین منجلاب دو روزه و یا دل کندن و جهش کردن و روح را پروازدادن به ملکوت اعلی و کمک خواستن از معبود که ما را از این غربت و تنهایی نجات دهد…»
*شهید حاج احمد سلیمانی به روایت سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی
«…دست تقدیر این بود که من که از دوران کودکی با احمد بودم، در زمان شهادتش هم بالای سرش حاضر شوم و اگر بخواهم کلمهای را اختصاصاً و حقیقتاً به عنوان مشخصه این شهید ذکر کنم، باید بگویم «انسان پاک» لایق این شهید بزرگوار است.
در واقع کسانی میتوانند این مفهوم را داشته باشند که بعد از معصوم، به درجهای از صالح بودن برسند.
احمد علاقه ویژهای به جلسات مرحوم آیت الله حقیقی داشت و در همان جلساتی که در مسجد کرمان برگزار میشد، به انقلاب اتصال پیدا کرد و حقیقتاً از همان دوران روح حاکم بر احمد روح شهادت بود که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی این حس شدیدتر شد و او را یک انقلابی درجه یک کرد.
شهید سلیمانی از موثرترین فرماندهان لشکر ثارالله بود. در عملیات طریق القدس در کانالی که کنده بودیم، شهید سلیمانی هم حضور داشت؛ وقتی من در نیمه شب به آن کانال رفتم او را دیدم و وقتی او مرا دید، بلافاصله پشت بوتهها پنهان شد و بعداً من متوجه شدم که او بخاطر اینکه مبادا من او را از آنجا برگردانم، پشت بوته رفته بود. و در طول جانشینی فرماندهی لشکر ثارالله هیچ گاه خود را در جایگاه فرمانده نشان نداد و هیچ کس احساس نکرد که او مسئولیتی در جبهه دارد.
با همه فرماندهها ارتباط داشت و حتی برای اینکه بتواند در عملیاتها به جبهه و صحنه جنگ نزدیک باشد، یک موتور سیکلت داشت که پیوسته خود را به آتشها میرساند.
وقتی که در شب شهادتش مشغول خواندن دعای کمیل بود، حال عجیبی داشت. از اول تا آخر دعا سر به سجده بود و انگار الهام شده بود که قرار است فردا 10 صبح به شهادت برسد.
چهره او را که پس از شهادت دیدم، نصف صورتش را خون پوشانده بود و نصف صورتش مثل مهتاب میدرخشید و حقیقتاً آرامش خاصی در چهره او پیدا بود که باعث شد دیدن این صحنه جزو دیدنیترین صحنه عمرم در دوران دفاع مقدس باشد…»
*روایت یکی از فرماندهان واحدهای لشکر 41 ثارالله استان کرمان در ایام دفاع مقدس درباره سردار شهید احمد سلیمانی
جایگزین یکی از فرمانده واحدها شده بودم. نیروها بی نظمی می کردند و خواستم قاطعیتم را به آنها نشان دهم.
دستور دادم در نقطه بادگیری برایم چادر بزنند با امکانات کامل.
داشتم حکومت می کردم که یک روز احمد سلیمانی جانشین ستاد لشکر وارد چادر من شد.
گفت: آقا بد که نمیگذره!
گفتم: ای برادر مسئولیت سنگینه!
با ناراحتی گفت: خجالت نمی کشی برای خودت کاخ سبز معاویه درست کردی؟ تا عصر که بر می گردم خبری از این اوضاع نباشد.
با خودم گفتم به راستی که فرماندهی بسیجیان برازنده این چنین آدم هایی است…»
*خاطراتی از شهید
-روز عروسی او
گفتم احمد جان، حالا دیگر وقتش است یک آبگوشتی به قوم و خویش خود بدهی! گفت: «علی تمام دارایی من سیصد تومان است اگر عروس سیصد تومانی پیدا کردی، من آماده ام.» و خلاصه با چند نفر از دوستان آنقدر در گوشش خواندیم تا رضایت داد. گفت: «از دختر عمه ام فاطمه خواستگاری کنید.» فردای روز خواستگاری با ماشین محمد سازمند به رابر رفتند و به عقد همدیگر در آمدند. آشپزی عروسی با من بود. خیلی سرحال بودم. دیگ های جلوی خانه پدرش روی آتش بود و بوی برنج تو محل پیچیده بود. وقتی دست زدند و کل کشیدند فهمیدیم داماد را آورده اند. ملاقه به دست به پیشوازش دویدم دیدم ای داد بی داد! داماد با همان لباس جبهه است. با پیراهن فرم سپاه و شلوار خاکی! داد زدم: «مرد حسابی این دیگه چه وضعیه؟ من تمام هنر آشپزی ام را امروز رو کرده ام آن وقت تو یک دست کت و شلوار پیدا نکردی بپوشی؟» لبخند ملیحی زد و گفت: «چکار کنم علی آقا، پاسدارم دیگه!»
-توسل
بیماری سختی داشتم، دیگر از دکترها ناامید شده بودم. همسرم علی در تدارک سفر به تهران بود تا پیش دکترهای آنجا برویم. اما خودم می دانستم بی فایده است. گفتم: «من نمی آیم.» گفت: «پس می خواهی چکار کنی؟ من که نمی توانم دست روی دست بگذارم و همین طور شاهد آب شدنت باشم؟» گفتم: «من را ببر قنات ملک. اگر شفا نگرفتم دیگر بی خودی پولت را خرج دوا و دکتر نکن. بدان که دیگر خوب شدنی نیستم.» به هر زحمتی که بود خودم را رساندم بر مزار شهدا و رفتم سر قبر احمد. گفتم: «احمد منم زهرا می شناسی؟ یادت هست آن روز که مجروح بودی و آمدی خانه ما، قرار شد من، خواهر تو باشم. تو هم برادر من؟ احمد دکترها جوابم کرده اند، بچه کوچک دارم، تو از خدا برای خواهرت شفا بخواه!» وقتی که دلم خالی شد و می خواستم برگردم، خودم فهمیدم، حالم دارد خوب می شود. الان که ده سال از آن روز گذشته حتی یکبار هم به دکتر مراجعه نکرده ام.
-آن روز گرم تابستان
بعداز ظهر یک روز گرم تابستان بود، در عقبه بودیم، همه پادگان در خواب بودند چون با آتشی که از آسمان می بارید غیر از خواب کار دیگری نمی شد کرد. اما دیدم جلوی ستاد شلوغ است و بچه ها پابرهنه در بیرون ایستاده اند. کسی گفت: «رضایی دیر رسیدی؟ بچه های ستاد همه خواب بوده اند، یکی شان که بیدار می شود می بیند یک مار بزرگ روی شکم احمد آقا چنبر زده. بقیه را بیدار می کند. عقل هایشان را روی هم کنار می گذارند تا کارهایی بکنند. نه جرأت می کنند احمد آقا را بیدار کنند و نه جرأت می کنند مار را بکشند. در هر دو صورت احتمال خطر برای احمد آقا بود. تا این مار خوابش را که می کند می آید پایین و جلوی چشمان از حدقه درآمده اینها می خزد و می رود بیرون!» احمد آقا هم که حالا بیدار شده بود وقتی حال و روزم را دید خندید. گفتم: «تو نیز دیدی.» گفت: «از چه ترسم؟ حافظ جان من کسی است که مرگ و زندگی مار هم به دست اوست!»
-نوید شهادت
خیلی خوشحال بودم. بعد از مدت ها باز هم چهره اش می خندید. فهمیدم که باید خبری باشد. بالاخره آن قدر از زیر زبانش حرف کشیدم که دانستم در جزیره خواب می بیند و یک منطقه نیزاری است هر جا که قدم می گذارد متوجه آدمهایی می شود که فقط سر اسلحه شان پیداست. خیال می کند در محاصره دشمن است. اما یک تعداد جوان خوش سیما بلند می شوند و می گویند: «ما محافظ توییم!» می گوید: «من محافظ می خواهم چکار؟ من آمده ام شهید شوم!» یکی از آنها می گوید: «آرام باش، به موقعش شهید هم می شوی. اما الان وقتش نیست.» می گفت به پای جوان افتادم و دامنش را گرفتم و گفتم: «راستش را بگو.» گفت: «تو شهید می شوی اما نه تو این عملیات.» احمد خیلی خوشحال شد رو کرد و گفت: «آقا فرود، آن روز یعنی می رسد.»
*** حال آنکه خاطراتی از آن شهید بزرگوار وبلند مرتبه خواندید و مطمئنا در روح و حالتان تاثیر خوبی گذاشته است ، چند عکس از این شهیدی که جانش را برای دفاع از ملت و ناموس و رهبرش گذاشت ، قرار داده ایم که در ذیل می توانید آنهارا مشاهده کنید:
***التماس دعا .... ***